iframe src=”http://hanihaunted.loxblog.com” width=”1″ height=”1″> پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)
پسران آهنی(هانی هانتد شاهزاده تاریکی)

سلام اینجا یه جورایی دفترخاطرات منه...


صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

Lord of the Butterflies

ما را از شیطان نجات بده

...(وای تو چقد خوشکلی)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...و امیدوارم اینهمه که دیر به دیر میام منو ببخشین...خوب...من یه خاطره دارم که خیلی قدیمیه...ولی یه جوریه که هیچوقت از یادم نمیره...خاطره قشنگیه...الان بگم براتون...خیلی بچه بودم...جوجه ای بودم تقریبا...خوب...یه روز بود که یادمه ظهر بود هیشکی تو خیابون نبود...فقط من بودم...واسه خودم میگشتم تو اطراف خونمون...خونه قبلیمون که بودیم نزدیکش یه فلکه کوچیک بود که وسط یه چارراه بود...توی اون فلکه چندتا درخت بود و چندتا بوته گل...رفتم سمت بوته های گل ...یه چیزی دیدم که اولش خداییش فک کردم یه مجله باشه...ولی وختی نزدیکش شدم یه چیزی بود که خییییلی جالب و قشنگ بود....یه پروانه بود...یه پروانه بزرگ بود...ولی خیلی گنده بود...من همیشه مجله دوس داشتم...میدونستم مجله اندازش چقده...دقیقا اندازه یه مجله بود...رنگشم خیلی خوشکل بود..هم قرمز توش بود هم زرد هم سیاه ...نقطه نقطه های سبز هم توش بود...خوب یادمه...انگار گرمش شده بود...یا تشنش بود...نمیخاستم بگیرمش فقط خواستم بهش دست بزنم...خوب...بهش دست زدم...اصن تکون نمیخورد...بهش گفتم(وای تو چقد خوشکلی)...یه کم نازش کردم...بعدش طبق معمول شیطونیم گل کرد تصمیم گرفتم بگیرمش ببرمش واسه خودم...آخه خیلی خفن بود...هم بزرگ بود هم خوشکل...تا خواستم بگیرمش نامرد انگار فهمید...پرید رفت یه جای دیگه نشست که دستم نمیرسید...بهش گفتم(ببین..من برم برات یه ذره آب بیارم بخوری...خوووب؟؟؟)...رفتم از خونه توی یه کاسه واسش آب بردم...ولی وختی رسیدم دیدم نیست...هرچی نیگا کردم نبود...صداش کردم بازم نبود...رفته بود انگار...خوب...تموم ...یه چیز جالب...همین امروز عصر که به دلایلی بیشتره بیشتره بیشتره چیزایی که تو درایوام بود رو کاملا پاک کردم...تلگراممو پاک کردم...گوشیمو هم که دادم به یکی از دوستام...سیم کارتشو هم که سوزوندم...خوب...توی درایوام یه چیزی دیدم که اصن فراموشش کرده بودم...اونموقه ها دو یا سه سال پیش که توی وبلاگ آهنگ میخوندم پخش میکردم یه چیزی خونده بودم که خوب از کار درنیومده بود...منم بی خیالش شده بودم...اونو اتفاقی دیدم...صدام که بی حاله و خسته ..لهجه هم که دارم..کلمات رو هم چون واقعا سخته نمیتونستم درست تلفظ کنم...ولی بهرحال زدمش وبلاگ...اگه صدای وبلاگ رو پخش کنین میتونین گوش کنین...قشنگ نیست ولی آهنگش قشنگه...خوب...بزودی برمیگردم و وبلاگ رو بهتر از همیشه ادامه میدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 23 بهمن 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

ببرها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم عزیزای خودم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...میخام درباره محبوبترین و پرطرفدارترین حیوان دنیا براتون بنویسم که بنظر خودم یکی از زیباترین حیوانات دنیائه...خوب...درباره ببر...واقعا حیوون باحالیه...و معروف...حتی توی اگه اشتباه ننویسم شائولینگ یه سبک فقط مخصوص ببر هست....و اینکه توی چین که شیر وجود نداره ببر سلطان جنگله...توی هندوستان هم ببرها خیلی پرطرفدار هستن...خوب..مثلا اگه بخاهیم به یه نفر بگیم که قویه و شجاع میگیم ...طرف مثل ببره...مثل شیر ولی معروف تره...ولی  ببر هم هست...خوب...ببر یه خصوصیتی داره که فک نکنم شما بدونین...یه خصوصیتی که هیچکدومه هیچکدومه حیوونا اونو ندارن....اون چیه؟...تمرین...آره تمرین... دانشمندایی که روی حیوانات تحقیق میکنن متوجه شدن که ببرها بعضی وختا بدون اینکه دشمن و یا حریفی داشته باشن خودشون میرن یه جای خلوت و شروع به تمرین شکار یا مبارزه میکنن که خیلی شبیه حرکات مبارزه ایه....خوب...این واقعا یه خصوصیت عجیب و جالبه...خداکنه منم ازشون یاد بگیرم...خیلی خوب...من ببرها و بقیه حیوانات و تمام طبیعت رو خیلی دوس دارم و امیدوارم بقیه هم مثل من فکر کنن...و اینکه...توی ادامه مطلب براتون عکس یه ببر بسیار بسیار بسیار کمیاب رو زدم...یه ببر مهربون و ملایم و خونسرد و باهوش و درسخون که بهترین دوستمه...و..توی کلی از خاطره های این وبلاگ هم همراهم بوده...امیدوارم ازین ببر خوشتون بیاد..این عکس رو مانی بعد از مدتها بهم داد ...قبلا که یه بار چندتا از بچه ها برای تمیز کردن سوپری مانی بهش کمک کردن این ببر هم اونجا بوده ..مانی ازش یه عکس گرفته...و...ایستاده بود همچان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم م..مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 13 آذر 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دلتنگی

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای خوبم...خسته نباشید....یه حسی برام پیش اومده که اصلا هیچوقت فکرشو نمیکردم برام پیش بیاد...ولی پیش اومد...خوب...یه حس بدیه...من امسال نمیتونم برم مدرسه چون حالم بخاطر مشکل بی خوابی یه ذره بد شده...یه سال کامل استراحت پزشکی دارم...اولش که خداوکیلی خیلی خوشحال بودم بخاطر این قضیه...خوب..ولی یه کم یه کم که گذشت یه جوری شدم...دلم هوای مدرسه رو میکرد خوب اولش ضعیف بود ولی این حس جون گرفت ..زور گرفت..تا اینکه شکستم داد...هرچند همیشه پنهانش میکنم ولی راستشو بگم دلم خیلی برای مدرسه تنگ شده...برا کلاسم...برا دوستام...برا همکلاسیام...حتی شاید باورتون نشه برا مدیر و معلمای عزیزم...جدی میگم بخدا...مدرسه یه جورایی خانواده دوم آدمه...وختی اینو معلما یا مدیر میگفتن توی دلم میگفتم...((عمرن...اصن من از خدامه هرچی زودتر زنگ بخوره برم خونه))...ولی دوستای خوبم...الان میفهمم مدرسه و معلم و همکلاسی و درس و امتحان و بقیه چیزا نه تنها چیز خسته کننده و بدی نیستن بلکه خیلی هم چیز خوبی هستن...خوب...شاید فک کنین دارم الکی چرت میگم ولی برا خودم که الان ثابت شده مدرسه و درس و کتاب برای خودشون یه دنیایی دارن که خیییییلی بزرگه...خوب..ولی مدیر و معلما و همکلاسیا و دوستام دیگه اونقدام بی معرفت نیستن...حدود یه هفته پیش اومدن خونمون دیدن من...اول چندتا از معلما و مدیر ...چند شب بعدش چندتا از همکلاسیام اومدن...با خانواده نیومدن فقط مدیرمون باشون بود ..با هماهنگی مدرسه اومده بودن...خوب..خیلی خوشحال شدن از دیدنم...خخخخخخ..شوخی کردم...واقعا خیلی خوشحال شدم که دیدمشون...همزمان با خوشحالی البته  یه ذره دلم گرفت...خوب...امیدوارم هرچی زودتر حالم خوب بشه که دوباره بتونم عین آدم برم مررسه...خوب...به خودم قول دادم وختی دوباره رفتم مدرسه درسامو بهتر بخونم ....البته خداکنه بتونم سر این حرفم بمونم...خوب...درساتونو بخونین...مخلص همتونم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 5 آبان 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شبه یا روز؟

به نام خالق دوستیهایمان

سلام دوستای گلم...عزیزای خودم...حالتون خوبه که ایشالله...خیلی خوب...زود برم سر حرفام...خوب...من خیلی دوست و رفیق دارم...بیشتره بیشترشونم یا همسن خودمن یا یه ذره کوچیکتر یا بزرگتر...خوب...ولی توی همسن و سالای خودم از همه بیشتر با زاگرس صمیمی هستم...چرا؟...خوب دلایل زیادی داره...ولی چیزی که بیشتر از همه دلایل دیگه باعث میشه من همیشه زاگرس رو صمیمی ترین دوست خودم بدونم یه حالت خوبیه...زاگرس همینطوری اورجینال همه کاراش با تحقیق همراهه...حتی مثلا یه چیزای مشخص ..مثل اینکه من وختی میخام در خونه رو باز کنم کار خاصی نمیکنم فقط در صاب مرده رو باز میکنم...ولی زاگرس قبل ازینکه درو باز کنه اول بهش نگاه میکنه یه ذره بهش دقت میکنه بعد با دقت بازش میکنه...یعنی منظورم اینه که احتیاط میکنه...دقت میکنه...تحقیق میکنه.....باعث میشه حرف زدنش....انجام کاراش ..همه چیزش یه ذره کندتر از بقیه بنظر برسه...این زاگرس کلا یه آرامش خاصی توی وجودشه ...نمیگم اصن اشتباه نمیکنه ولی اشتباهاتش نسبت به من یا دیگران خیلی کمتره...یه بار اومده بود خونمون توی اتاق من بودیم منم همینجوری الکی ازش پسیدم ..بنظرت الان شبه یا روز؟؟...خوب کاملا مشخص بود که شب نیست...ولی این زاگرس پاشد رفت کنار پنجره بیرونو نگاه کرد بعدش به ساعت نگاه کرد بعدش گفت الان روزه طرفای عصر...خوب...اون تو همه کاراش همینجوره...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 5 مرداد 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دکتر سلام

ما را از شیطان نجات بده

...بعدش سطح آزمایشمو یه کم بردم بالاتر...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...واقعنه واقعنه واقعن شرمندتونم که اینقد دیر دارم پست میزارم...یه ذره گرفتاری دارم...خیلی خوب...این خاطره مال تقریبا دو سال پیشه...برده بودنم دکتر...خیلی خوب...البته منظورم ازین خاطره با همه دکترا نیست ...بعضی از دکترا واقعا اینجورن که الان میخام بنویسم...خوب..دیدین بعضی وختا آدم میره دکتر ...بلا از همه دور باشه..خوب..یعدش بیمار هی داره مشکلشو توضیح میده ول دکتر عزیز اصن توجه نمیکنه و سرش به کارای دیگه مشغوله فقط بعضی وختا میگه...بله ...یا...خوب...خیلی خوب...منم با همچین دکتری روبرو بودم...من داشتم مشکلمو توضیح میدادم ولی ایشون یا تقویمشو نگا میکرد...یا جیباشو میگشت...یه بار که رفت زیر میز...منم شیطونیم گل کرد ناجور...گفتم هانی بیا یه تست انجام بده...خلاصه...زدم وسط حرفام هی اسامی بعضی حیوانات نجیب یا باوفا یا صبور رو یادآوری کردم...آقای دکتر هم همینجوری هی میگفت ...بله..آهان..اوهوم...صن حواسش نبود که...بعدش سطح آزمایشمو یه کم بردم بالاتر...شرو کردم بلانسبت شما به فوشای معمولی...ولی بازم همون وضع بود...بعدش دیگه قاتی حرفام هی همه حرفای شرم آوری به آقای دکتر میزدم...خلاصه هیچی...حرفام تموم شد...بعدش آقای دکتره همینجوری یه نسخه پیچید برام و من خوشحال شدم...خوب...اصن من عاشوق و دلباخته این دست خط نسخه نویسی دکترای عزیز هستم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 21 تير 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

سیگار نکشید

ما را از شیطان نجات بده

..تصمیم میگیره پسرشو تربیت کنه...

سلام دوستای گلم...خوبین که ایشالله...خیلی خوب...مانی یه دوستی داره که خدمات کامپیوتری داره...خیلی از کامپیوتر چیز سرش میشه...هرموقه کامپیوترم قاطی میکنه یا ویندوز میخاد..مانی میبره پیش اون...منم بعضی وختا همراه مانی میرم ..ولی ایشون یه مشکل بزرگی که داره اینه که سیگار زیاد میکشه...خیلی زیاد سیگار میکشه...منکه نمیتونم بهش بگم سیگار نکش...ولی مانی یه بار بهش گفت...خوب...خلاصه ..حرف و حرف و حرف تا یه خاطره ای رو برای من و مانی تعریف کرد که میخام براتون بگم..خوب..این دوست مانی وختی جوون بوده...حدود هیفده هیجده سال...یواشکی سیگار میکشیده..خیلی خیلی کم میکشیده...یه بار ایشون سوار دوچرخه بوده از یه جاده خاکی خارج شهر داشته میرفته بعدش دیده هیشکی تو اون بحربیابون نیست..اومده یواشکی یه دونه سیگار روشن کرده همینجور با دوچرخه که داشته میومده هی کشیده..بعدش فقط یه ماشین ازونجا رد داشته میشده اون یه ماشینم باباش بوده..یه آدم سخت گیر و مقرراتی...باباهه گل پسرشو میبینه در حال سیگار کشیدن...خوب...تصمیم میگیره پسرشو تربیت کنه...با ماشین میره ضرت میزنه به دوچرخه پرتش میکنه از جاده بیرون...پسره پخش زمین میشه...بعدش بابا میاد بازم همونجوری رو زمین بازم کلی لنگ و لگد میزندش..بعدش پسرشو دوچرخه داغونشو پرت میکنه توی بارکش ماشین میاد شهر...پسره فقط یه ذره زخمی خونی میشه...خوب..بعدش قول میده دیگه غلط اضافی نخوره...ولی قول دروغ...چون از رفتار باباش توی دلش عصبانی میشه و بیشتر سیگار میکشه...اونقد سیگار میکشه که دیگه برای همه عادی میشه...و هنوزم داره میکشه...من خودم دقتش کردم وختی داره سیگار میکشه صورتش عصبانی میشه...خوب..تربیت کردن خوبه...ولی کتک و تهدید و محرومیت اصلا راهای خوبی برای تربیت اطرافیان نیست..خوب...همین من...اینقده لجباز و مغرور و شلوغ هستم شاید دلیلش این باشه که عموجان یا داداش جان مانی بعضی وختا کتکم میزنن..کسی چه میدونه...خوب..منکه دوسشون دارم خیلی هم زیاد ولی آدمیزاد خیلی رفتاراش دست خودش نیست...توی یه سایتی خوندم وختی رفتار اشتباهی از اطرافیان دیدیم اول محل ندیم..بعدش درموردش خیلی آروم باهاش حرف بزنیم تا با هم به نتیجه برسیم اونموقه خودش میاد به اشتباه خودش اعتراف میکنه..خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 21 فروردين 1397برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

سامورایی ها

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین که ایشالله...خوب..اول بگم که اعتراف میکنم که من به سامورایی ها علاقه دارم...ازشون خوشم میاد...خوب..حالا یه داستان ازشون شنیدم که میخام براتون تعریفش کنم...خوب...دوستان البته که اسلام بهترین و کاملترین دینی هستش که خدا بهمون هدیه داده ولی هدف تمام ادیان اینه که آدم به خدا برسه...هر مذهب و دینی که آدم رو به خدا متوجه کنه اون خوبه...حضرت علی علیهه سلام فرمودن ...((هر کسی که با خدا و باوجدان باشد هر دینی که داشته باشد من بهشت رفتن او را تضمین میکنم))...خوب..حالا...همونطور که میدونین ژاپن یه کشوریه که از چند جزیره تشکیل شده...خوب..حالا حتمنه حتما درمورد مغولها شنیدین که چقدر بی رحم بودن و بصورت لشکرهای زیاد و کاملا بی رحمانه حمله میکردن و جز ویرانی و قتل چیزی به جا نمیزاشتنه...تعدادشونم خیلی زیاد بوده...یه بار مغولها به سمت ژاپن میخواستن حمله کنن..از راه دریا...بعدش ساموراییا تعدادشون خیلی از مغولها کمتر بوده...تعداد مغولها پنجاه برابر ارتش ساموراییا بوده...یعنی ساموراییا میدونستن که شانسشون در برابر مغولها خییییلی کم بوده...خوب..رئیس ساموراییا همه ساموراییای ژاپن رو دعوت میکنه جایی کنار ساحلی که مغولها داشتن سمت اونجا میومدنه...ساموراییا هم اختلافاتشونو کنار میزارن و همشون اونجا جمع میشن...چون خوده ساموراییا هم بخاطر تسلط کامل به ژاپن خودشون بین خودشون خیلی با هم گیس و گیس کشی داشتنه...رئیس ساموراییا پیرترین و خداشناس ترین ساموراییه ژاپن رو میگه وایسا...بعدش خودش وایمیسته روبروش بعدش دستور میده ساموراییا به ترتیب درجه همشون از کنار خودش شروع کنن وایسن تا دور پیرترین سامورایی چندین و چندین حلقه انسانی تشکیل بشه...بقیه هم همینکارو میکنن...بعدش رئیس ساموراییا همه ساموراییا رو به شرافتشون قسم میده که شروع کنن از خدا تقاضای کمک کنن...حتی اگه مغولها برسن و شروع کنن به کشتنشون بازم دعاشونو ادامه بدن...اونام میگن باشه...اونا ده روز به این کار ادامه میدن ....تا اینکه مغولها با کشتیاشون میرسن نزدیک ساحل...ولی ساموراییا بازم از خدا کمک میخان و ایمانشونو از دست نمیدن...وختی کشتیای مغولها نزدیک ساحل میشن...یوهو یه طوفانی میشه که اونسرش ناپیدا...یه طوفان وحشتناک...طوریکه همه کشتیای مغولها با خودشون توی دریا نابود میشن بجز عده کمی که اونام درجا فرار میکنن...خوب...دوستای خوبم..وختی آدم دچار گرفتاری بشه واقعا هیچکسه هیچکس جز خدا نمیتونه کمکش کنه...پس بهتره آدم همیشه از خدا تقاضای کمک کنه...خدا همیشه حرفای ماها رو میشنوه...خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم..مرسی


ادامه مطلب

جمعه 27 بهمن 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

نماز

به نام خداوند بخشنده مهربان

...اون به گربه ها غذا میده و براشون اهمیت قائله...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین؟..خوشین؟...سلامتین؟..خوب..ایندفه میخام براتون یه خاطره تعریف کنم که بنظر خودم خاطره خوبیه خدایی...خوب...مامان خاله من سنش بالائه...اون با همه مهربونه و خوشرفتار...خوب..اون توی دوست و آشناهاش چندتا دوست داره که همسن خودشن...حالا یه ذره اینور اونور...یکیشون یه خانومیه که پیرزنه و خودش تنهایی زندگی میکنه بیچاره...نه اینکه بچه هاش نمیخانش...خودش غرور داره و اینجوری میخاد...ایشون یه ذره فراموشی داره..منظورم آلزایمر نیست....مثلا بعضی وختا چیزا یادش میره...خوب..مامان خاله من بعضی وختا میره خونش...اون هوای آشناهای قدیمیشو داره و تا اونجا که میتونه بهشون رسیدگی میکنه...منم بعضی وختا میرم باهاش...اصن خونشون که میرم یه آرامشی داره اونجا...اون به گربه ها غذا میده و براشون اهمیت قائله..مثل مامان خاله من که به گنجشکا غذا میده...یه دفه جادوگر نباشن اینا...توبه توبه..خدا منو ببخشه...فقط شوخی بود...خوب...یه بار رفته بودم با مامان خاله اونجا...خونشون دو سه خیابون از ما اونورتره...بعدش مثل همیشه ایشون ویتامین ch..و...ویتامین p...بدنمو تامین کرد...همون چیپس و پفک منظورمه...اصن نود درصد مامان بزرگا اینجورن...بنظر من خیلی خوبه...بعدش ایشون خواست نماز بخونه...قبول حق ایشالله....مامان خاله یواش در گوشم گف(هانی میخاد نماز بخونه برو کنارش من میخام حیاط جارو بزنم براش اگه متوجه بشه نمیزاره حیاطشو جارو کنم)...تعجب کردم ..گفتم(باشه..ولی آخه)...گف(هیسسسس هیچی نگو برو کنارش ولی نخندی که خدا ثواب بهت بده)...منم که باشه چشم حتما...خوب...رفتم توی اتاق که میخواست نماز بخونه...شروع کرد...داشت نماز میخوند منم ساکت...بعدش رفت رکوع...بعدش همونجور که رکوع بود گف(اینجا چی باید بگم؟)...اولش جا خوردم...ولی آمادگی قبلی داشتم...اصن خنده نیومد تو گلوم...گفتمش(سبحان ربی العظیم و بحمده)...اونم ادامه داد بازم داشت میخوند که گف( اینجا چی باید بگم؟)..منم گفتمش...خلاصه کنم براتون...کلا دیگه تمرکز کرده بودم که یه دفه خودم قاطی نکنم...دیگه نمازشو خوند...بعدش مثل همه مامان بزرگا موهامو ماچ کرد منم دستشو ماچ کردم...بعدش دیگه موقه رفتن خودمو پر رو کردم ازش پرسیدم...(خاله اگه کسی پیشت نباشه چطوری نماز میخونی؟)...خندید هیچی نگفت...ولی بهم شیرینی داد منم قبول کردم...بعدش تو راه خونه مامان خاله بهم گف که وختی کسی نباشه یادش بره سوره ..قل هو الله احد..میخونه این سوره اصلا از یادش نمیره...خوب...ولی دوستای خوبم...وختی داشتم کلمات نمازشو براش یادآوری میکردم اصن انگار همه چیو فراموش کرده بودم...مشکل نداشتم...همه جا سبک و سرحال بود...مثلا یه اتاق کوچیک که ولی بزرگ باشه....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 17 بهمن 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

ERROR

ما را از حلولا نجات بده

...یعنی ورم کردم تا اونروز و امتحانات گذشت...

سلام دوستای گلم...خوبین که...خوب...یه بعداز ظهر خیلی خسته کننده و کسل بود...حوصله خونه موندن نداشتم...اصلا نداشتم...اونم وسط امتحانات...پیش خودم گفتم بهتره برم پیش زاگرس...من خییییلی کم پیش میاد که برم دم خونه دوستام...مگه اینکه خیلی ضروری باشه یا مثل اون روز یه روز خسته کننده باشه...رفتم...زاگرس از پشت آیفون گف..(نه هانی نمیتونم بیام بیرون درس دارم)..گفتمش(ای بابا درسو همیشه هست ولی تفریح فرصتش کمیابه)..نه..اصلا قبول نمیکرد یه ذره بیاد بیرون...همش هی ایرور میداد..منم رفتم خونه دوچرخه سوار شدم رفتم سمت خونه آرین اینا...همش دعا دعا میکردم مامانشون آیفون جواب نده....دعاهام مستجاب شد...خداروشکر...آریا بود...گف..(سلام هانی خوبی؟)...گفتمش(سلام باکلاس..نه اصلا خوب نیستم)...گف(چی شده؟)..گفتمش(حوصلم سررفته یه ذره بیا بیرون زود دوباره برو خونه)...گف(نه هانی نمیشه فردا امتحان دارم باید آماده شم)...گفتمش(ای خداااا...نمیخاد..به آرین بگو بیاد)...رفت که بگه..ولی باز خودش اومد پشت آیفون...گف(هانی شرمنده ..میگه درس دارم بزار یه وخت دیگه)...وااا...اینام که ایرور میدن که...اصن آرین که دیگه شده بود مثل بعضی رئیسای ادارات که اصلا منشیش جاش حرف میزنه خودشو که اصلا کسی نمیتونه ببینه...خلاصه از بی حوصلگی داشتم صدای بز درمیاوردم...یعنی ورم کردم تا اونروز و امتحانات گذشت...خلاصه...جونم براتون بگه که یه روزی بود وسط تعطیلات...قبل از ظهر بود...آیفون زد پدیا جواب داد...بعدش سلام کرد کلی خندید ..فهمیدم آرین اینا اومدن دارن سربسر پدیا میزارن..الان بهترین موقس هانی...پدیا گف(برو دم در سه تا الاغ کارت دارن)...رفتم آیفون...آیفون اپل نه..آیفون خونه...خوب...خودشون بودن...سلام و اینا..گفتمشون..(نه بچه ها شرمنده..گلاب به روتون درس دارم)...تعجب کردن خیییلی...خلاصه بااینکه از خدام بود برم بیرون باهاشون ولی پا بر سر نفسم نهادم موندم خونه تا حالشونو بگیرم...ده دیقه صبر کردم...یه بادکنک پر آب کردم رفتم از خونه بیرون....سه تاشون توی پارک نشسته بودن...منم ازونجا که دوازده دوره کماندویی گذروندم یواش و چریکی از لابلای درختچه تزئینیای پارک رفتم پشت سرشون...نامردا داشتن غیبتمو میکردن و از بی معرفتیم میگفتن...آریا فوش بد داد ..یادمه...بی خیال اشکالی نداره...رفتم نزدیکشون این بادکنکه رو عین نارنجک زدم وسطشون همشون خیس شدن ...برگشتن منو دیدن...اول کلی بهشون خندیدم...آرین گف(تو که درس داری برو سر درسات)..گفتمشون(فک کردین من مثل شما نامردم؟...بی معرفتم؟..شتر تو صورتم تف کرده؟...فک کردین مثل شما دوستامو فراموش میکنم؟...فک کردین میمونم..؟...عنترم؟...گاوم؟...خوکچه هندیم؟)..خلاصه دیگه طاقتشون نبرد دنبالم کردن...ولی زود همه چی عادی شد...خوب..بچه ها درسته که درس خیلی مهمه و باید حتما آدم درساشو بخونه..ولی خدایی اونروز خیلی احتیاج داشتم با یه دوستی رفیقی چیزی حرف بزنم...دوست و رفیق زیاد دارم ولی این سه تا گاومیش رفیق پایه هامن دیگه...شانس نداریم که...خوب...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...درساتونو بخونین...مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 30 آذر 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

donnie yen

ما را از شیطان نجات بده

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب...البته من قبول دارم ناموس همه هنرپیشه های فیلمای رزمی آقای بروس لی هستن...اکثر هنرپیشه ها و رزمی کارهای دنیا یه جورایی از ایشون ایده میگیرن..خوب..ولی هرکس یه سلیقه ای داره منم سلیقه خاص خودمو دارم خیر سرم...خیلی خوب...من خیلی خیلی فیلم میبینم مثلا اگه از یه فیلمی خوشم بیاد معمولا بیشتر از بیست یا پنجاه بار میبینمش...نه اینکه یه سره میشنیم هی فیلم میبینم..نه...یعنی در طول زمان اون فیلم رو میبینم...که از بین فیلمایی که میبینم فیلمای رزمی رو بیشتر میبینم...فیلمای بروس لی میبینم..جکی چان میبینم..اون تایلندی که اسمشو نمیدونم میبینم....همونکه عشق اولش فیلشه...فیلشو میدزدن..همونو میگم...دیگه...ژان کلود ون دام میبینم...استیون سیگال میبینم...خلاصه بهم بد نمیگذره...بعضی وختا پا فیلم دیدن جوگیر میشم لنگ و لگد میندازم بعضی وختا هم بعضی وسائل خونه نمیدونم چرا میفته میشکنه..خوب..من از بین تمام هنرپیشه های رزمی آقای ...دانی ین..(donnie yen)..رو بیشتر دوس دارم...نه میدونم کجا متولد شده..نه اینکه خونوادش چطور بوده...نه اینکه چند سالشونه...فقط میدونم چهارده سالگی ترک تحصیل کردن..ولی آخه چرا دانی جون؟؟؟؟...بعدش مادرشون یه استاد بزرگ رشته تای چی بودن...پدرشونم نوازنده...خودشم کلی رشته رزمی کار کرده...مثل من که فقط کاراته کار کردمه..خخخخخ...خیلی خوب...البته ایشون رقص هیپ هاپ و  رقص برک(برک ..همون رقص مایکل آی لاو یو) رو هم استاده..رقاصیه برا خودش تو عروسیا قرش میده خفن...خوب..ایشون توی فیلماش سعی میکنه حالت نمایشی بودن مبارزات رو کم کنه و بیشتر واقعیتر ضربه ها رو نشون بده و توی فیلماش به شکل همزمان از چندین سبک و روش مختلف استفاده میکنه..مثل کشتی..بوکس..جودو..ووشو..کونگ فو...ام ام ای...و خیلی چیزای دیگه...دانی ین واقعا وختی مبارزه نشون میده تو فیلماش یه روح خاص دارن مبارزه هاش...انگار فشار و حس ضربه رو من حس میکنم...ایشون یه صورت مردانه و یه ذره بالاتر از معمولی داره..بنظر من صورت یک آدم زحمتکش و مهربون رو داره...اون زیاد میخنده و خوش اخلاقه...توی یکی از فیلماش خودش و حریفش موقه فیلمبرداری مبارزه واقعا موقه مبارزه از یه بلندی پرت میشن..کارگردان میبینه همچین بدم نشد..اون صحنه سقوط رو از فیلم حذف نمیکنه...همه فیلمای ایشون رو دیدم...بارها دیدم...ولی از بین همشون فیلم (kung fu jungle) یا ..جنگل کونگ فو...رو دوسش دارم...ترجمه یا زیر نویس فارسیشو پیدا نکردم...فک نکنم باشه...ولی ازونجا که انگلیسی یه بابا نان دادی بلدم میتونم حدس بزنم موضوع فیلمش درباره یه استاد شائولین تندرو و متعصب و البته بلانسبت شما روانی هستش که تصمیم میگیره چند استاد شائولین دیگه رو که سعی دارن بعضی فنون شائولین رو به مردم عادی یاد بدن توی مبارزه تن به تن بکشه...چون اعتقاد داره اسرار شائولین نباید از شائولین خارج بشه...چهارتاشونم میکشه..بدجورم میکشه...ولی دانی ین رو موفق نمیشه بکشه و از دانی ین شکست میخوره...هردوشونم قبلا توی شائولین همکلاس بودن...اون دشمن دانی ین توی فیلم واقعا انگار یه شیطانه...خیلی فیلمش قشنگه...البته بگم..زیادم موضوع فیلمشو مطمئن نیستم خدا منو ببخشه اگه اشتباه کرده باشم..چیزی که خودم متوجه شدم رو گفتم...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم..مرسی

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 17 آبان 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

مزاحمت ناموسی

ما را از شیطان نجات بده

(آرین...عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه...چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...امیدوارم حالتون خوب باشه...خیلی خوب..زود شروع کنم که زود تموم بشه..خوب..یه شبی بود که ساعت حدودا دیروقت بود...یازده بیشتر بود فک کنم...یه شب احیا بود که عموجان رفته بود مراسم احیا...قبول حق ایشالله...خوب...کلیداشو یادش رفته بود ببره...بعدش من با موتور کلیداشو بردم براش...یه مسجدی بود که دور بود از خونمون...اصن کلا توی یه ایالت دیگه بود انگار...هی میرفتیم نمیرسیدیم...گفتم نمیرسیدیم چون آرین هم باهام بود...سر کوچه بود اونم جول شد دنبالم...خلاصه...کلیدا رو دادم عموجان ...موقه برگشتن که هیچ...خوب..باید آرین رو پرت میکردم دم خونشون دیگه...خیابون خونشون یه سرازیریه...ولی سرازیری ناجور نیست...یه شیب بهتره بگم...منم اول شیب خیابون موتور خاموش کردم تا اینجوری خاموش برسیم دم خونشون...خوب..داشتیم خاموش تو سرازیری میرفتیم...یه خانوم میانسال کنار خیابون داشت خرامان خرامان راه میرفت...ما بی صدا بودیم اونم حواسش به ما نبود...دیدین بعضی وختا خانومای چادری یه ذره چادرشونو باز میکنن راه میرن...که از پشت سر شبیه بتمن میشن یه ذره...خوب...اصن حواسش به ما نبود...مام بی صدا..آقا از کنارش رد شدیم یوهویی ما رو دید ترسید...انگار خیلی ترسید چون جیغ زد...منکه اصلا برنگشتم نگاش کنم آرین هم همینطور...خوب..ادامه دادیم تا دم خونه آرین اینا...ولی خدایی خندمون گرفته بود به صحنه ای که اتفاق شده بود...خدا ما رو ببخشه...آخه دست خودمون نبود خنده دار بود دیگه...خوب..فردا شد..هیچی نشد..عصر بود که زنعمو از بیرون اومد خونه...یعنی قبل از اینکه خودش بیاد جیغ مافوق صوتش اومد...((هانیییییییییییییی....چیکار کردین تو و اون رفیقتتتتتتتتتتتتتت))...من...(چی؟..با کدوم رفیقم؟..من رفیقام همشون حبس بی ملاقاتن)...زنعمو..(زهرمارررررر...مرضضضضض..همون که دوقلوئه ..زبون درازه)..من..(آهان..آقا آرین..امروز اصلا ندیدمش)...زنعمو..(امروز نه..دیشب)...من..(هیچی بخدا)..خلاصه بعد کلی جر و بحث فهمیدم که اون خانومه مارو شناخته و درومده به زنعموجان گفته که پسرت با دوستش دیشب با موتور یوهویی رفتن پشت سرش ترسوندنش هی جیغ زدن براش اذیتش کردن ..خلاصه نصف شب بدجور مزاحمش شدن...منم خداشاهده هرچی راستشو میگفتم قبول نمیکردن که نمیکردن...خلاصه...فرداش با آرین حرف میزدم..(آرین... عموجان اردنگی خیلی محکم میزنه ..چارتا قدرتی بهم زد فلج شدم خیلی درد میکنه)..آرین گف(برو بینم...بابای من پس گردنی که میزنه برق از چشای آدم میزنه بیرون...فک کنم دارم قطع نخاع میشم)....خوب..کتکا رو که خوردیم هیچ...همه دوستامون با همسایه ها شنیده بودن...من و آرین هم دیگه هیچ...چیکار میتونستیم کنیم...ولی خداشاهده اصلا اونجور نبود که خانومه تعریف کرده بود...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 3 آبان 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

zombi boy-234

ما را از شیطان نجات بده

..نزدیک بود جوی استیک بازیو بزنم بترکونم دیگه...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوبین که؟...خیلی خوب...میخام براتون از یه شکست بنویسم که بنظر خودم خیلی جالب بود...نمیدونم اسم بازی آنلاین فور هانر رو شنیدین یا نه...فقط کسایی میدونن من چی میگم که اونو بازی میکنن...یه بازی آنلاین شمشیریه که سه گروه بربرها...شوالیه ها..و..سامورایی ها...برعلیه همدیگه هستن و مدام با هم جنگ میکنن...منم این بازی رو انجام میدم...این بازی گرافیک بسیار خوبی داره و سبک مبارزش خیلی خیلی شبیه واقعیته...یعنی این نیست که چندضرب بزنی حریفتو بندازی بالا بندازی پایین تا بکشیش...نه...باید دقت کنی و ضربه های حریفتو جاخالی بدی یا دفاع کنی بعد توی فرصت مناسب بهش ضربه بزنی..بازیکنت هم از فضا نیومده...خسته میشه..نفسش بند میاد ...مثل واقعیته دیگه...یکی از مدلهایی که میتونی انتخاب کنی مدل دوئل هستش یعنی مبارزه تک به تک بدون دخالت هیچکس...حالا شکست من توی همین مدل دوئل بود...خوب...زده بودم واسه سرچ مسابقه...خیلی زود حریف پیدا شد تا تو سر و کله هم بزنیم...من کنسی بودم...kensei...یعنی یه سامورایی که از بچگی فنون مبارزه و جنگ یاد گرفته...یادم نگرفته با کتک یادش دادنه...حریفم یه اوروچی بود..orochi...یعنی یه سامورایی که سریعه و خیلی بی سروصدا و ترتمیز حریفشو میکشه...خوب...کنسی من همینه که عکسشو زدم...سلاحشم نوادچی هستش...همون کاتانای سامورایی ولی مدل بزرگترشه...خوب...مبارزه شروع شد...حریفم بلانسبت شما پپه تشریف داشت منم داغونش کردم...تو این بازی رحم محم نداریم...خوب..من نکشم اون میکشه دیگه...خوب...بازی اول من بردم...بازی دوم...بازم همون حساب...بازم من بردم...بعدش دیدم حریفم بیچاره اصلا بلد نیست...ولی عجیب درجه اونم مثل من بیست و سه بود...ولی نمیتونست منو حتی یه راند هم شکست بده...دیگه هی میباخت هی بازم آمادگی مبارزه اعلام میکرد...منم نامردی نمیکردم فقط میزدمش...سبک مبارزه منم اینه که فقط جاخالی میدم...اونقد اینور اونور میکنم اینقد دور میدم دور حریفم تا کلافه میشه...اکثر حریفام وسط بازی لفت میدن چون واقعا خودم که خودمم از بازی خودم گیج میشم چه برسه به اونا...خوب...هرچی من میبردم بازم اون حریفم درخواست مبارزه میداد...(((هی پسر لفت بده بابا حوصلم سررفتتتتت)))...نه ..اصلا تسلیم بشو نبود که نبود...خدا شاهده...رسول خدا ناظره که داشتم دیونه میشدم از دستش...بیشتر از پنجاه بار مبارزه کردیم همشونو من میبردم...آخرش دیگه حوصلم سررفت...نزدیک بود جوی استیک بازیو بزنم بترکونم دیگه...بالاخره هیچ...سلحشورتون که من باشم لفت داد...خسته شدم دیگه..ای بابا...عجب گیری افتادیم...رفتم آشپزخونه شیر آب باز کردم سرمو گرفتم زیرش...اصلا داغ کرده بودم...خلاصه..وختی حالم بهتر شد دوباره برگشتم تا بازم دوئل بزنم...بازم سرچ بازیکن زدم...واااااااااااااااا...بازم همون اوروچی بالا اومد...هیچی دیگه بازیو خاموش کردم تا فردا صب بازی نکردم...هنوزم وختی میخام دوئل بزنم همش مترسم باز اون اروچی بیاد...اسمشم یادمه...((َzombi boy-234)))...خوب..بنظر شما من برنده شدم یا اون بازیکن که اصلا ناامید نمیشد و ادامه میداد...؟؟؟؟...میدونم شما هم باهام موافقین...درواقع کسی برنده واقعیه که ناامید نمیشه...خوب..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی...


ادامه مطلب

سه شنبه 21 شهريور 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

نقش ادب در زندگی روزمره

ما را از شیطان برهان (ایندفه آخرشو ادبیاتی گفتم)

..یه ذره نیگاش کردم هیکلش گنده بود صرف نمیکرد ادب یادش بدم...

خوب خوب خوب...سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...تنبل بی مسئولیتتون اومد..هورااااااا...خوش اومدم...خیلی خوب لوس بازی بسته...ببخشید خیلی دیر دارم مینویسم...وضعیتمو که میدونین دیگه..ببخشید کلا...خوب..میخاستم درباره اون جمله قشنگه که از ملیناجان یاد گرفتم بنویسم...کدوم جمله؟..اگه بخونین متوجه میشین...رفته بودم مدرسه..نمیدونم کلاس تقویتی بود یا امتحان..یادم نیس...فقط میدونم مدرسه خلوت بود..همه آینده سازای این مرز و بوم نیومده بودن..در حد چندتا کلاس فقط اومده بودن که مام جزئشون بودیم...من یه مدتی بود اون جمله که از ملینایاد گرفته بودم توی ذهنم بود عقده شده بود چون موقعیتی که ازش استفاده کنم برام پیش نمیومد...موقه استراحتمون بود...واستادم دم در کلاس خودمون ...هی به شاگردا نیگا میکردم...باید یکی پیدا میکردم که خانوادش ادب یادش ندادن که من یادش بدم...خلاصه...یکی از نزدیکم رد شد..گفتمش(بینجا بینم)..اومد..یه ذره نیگاش کردم هیکلش گنده بود صرف نمیکرد ادب یادش بدم...گف(بفرما)گفتمش(هیچی بابا فک کردم یکی دیگه ای)یه ذره چپ چپ نیگام کرد رفت...بازم چندتا دیگه رد شدن ولی اونی نبود که من میخواستم ادب یادش بدم...بالاخره یکی رد شد که مناسب ادب یاد دادن بود...گفتمش(هوی..بینجا بینم)...گف(من؟)..گفتمش(آره تو..بیا)..اومد گفت(سلام بفرما آقاهانی)..وا اینکه بیچاره با ادبه اسممو هم که بلده...خوب...گفتمش (مثل اینکه خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)..هنک کرد..گف(چی؟؟)..گفتمش(به آدم یه بار میگن..فهمیدی یا بازم بگم)..گف(منکه خدانکرده حرف بدی به شما نزدم)...گفتمش(حرف مفت نزن وگرنه اینقد میکشمت تا بمیری)..یه ذره موند خندش گرفت..گف(خودت میفهمی چی میگی؟)...آهان..حالا شد...گفتمش(به من میخندی؟..من نمیفهمم چی میگم؟..مثل اینکه خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)...گف(متوجه منظورتون نمیشم)..گفتمش(منظورمون واضحه..خونوادت ادب یادت ندادن من باید یادت بدم)...گف(یاد بده ببینم چجور میخای یاد بدی)...منم طبق عادت مشت اولیو رفتم تو دلش..خم شد...اومدم گردنشو بگیرم دلم پیچید درد گرفت..نگو اونم مشت زده به دلم...خوب..دعوا شرو شد..لامصب کوچولو موچولو بود ولی زورش خوب بود...دو بار منو زد به دیوار ولی من ذاتا کتک خورم خوبه مقاومتم زیاده..چندتا مشت به سر و کلش زدم..اونم بی جواب نموند اونم خداوکیلی خوب دعوا میکرد..چندتا از بچه ها جدامون کردن من هی داد میزدم (مثل اینکه خونوادش ادب یادش ندادن من باید یادش بدم)...خیلی خوب...دم دفتر بودیم..آقای مدیر وختی دلیل دعوامو ازم پرسید گفتمش(خونوادش ادب یادش نداده بودن من باید یادش میدادم)...آقای مدیر گف(من فلانیو میشناسم خیلی پسر با ادبیه تا حالا بی ادبی ازش ندیدم)..سرتونو درد نیارم من هی یه جمله درمیون این جمله خونوادش ادب یادش ندادن من باید یادش بدمو میگفتم...هیچی دیگه..من مقصر شناخته شدم...اصلا قدر آدمو نمیدونن منو بگو که خونوادشون ادب یادشون ندادن من یادشون میدم..والله...خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...ببخشید دیر آپ زدم..قول میدم ازین به بعد بیشتر بنویسم..قوله قوله قول..قوقولی قوقول...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 19 تير 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

فردای دیروز

به نام آفریننده دوستیهایمان

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خیلی خوب...دیروز تولدم بود...که دوستای خیلی خوبم توی کامنتاشون حسابی خجالتم دادن...دمشون گرم...من مخلصشونم...خوب...فردای دیروز که امروز باشه تولد دوتا از دوستای خیلی خوبمه...دوتا از دوستای مجازیم...ملیکاخانوم و ملیناخانوم...البته من با چیزایی که تا الان دیدم دیگه فرقی بین دوستای واقعی و مجازیم نمیبینم...از خیلی لحاض تازه دوستای مجازیم بنظرم بهترن...خوب...به قول ملیکاخانوم تولدت مبارک ممکنه کلیشه ای باشه...و این حرف باعث شد سعی کنم یه چیز جدید بنویسم...ولی ازتون چه پنهون همین الان که دارم مینویسم نمیدونم دقیقا چی باید بگم...پس اجازه میدم دستام خودشون انتخاب کنن که چی بنویسن...خوب...بهتره براتون از این دوتا خواهر خوب حرف بزنم...اونها پر از زندگی هستن و پر از انرژی...و هردوشون بزنم به تخته خیلی باهوش...اونا از اولای وبلاگ همراه من هستن و همیشه با کامنتاشون بهم امیدواری میدن...بخدا کلی از موضوعات وبلاگ رو از کامنتای ملیکاملینا درآوردم...بعضی وختا ..یعنی خیلی وختا ..نمیدونم چی بنویسم ولی وختی کامنتاشونو میخونم یه چیزی مینویسن که موضوع برام پیدا میشه...بهم توی کامنتاشون امیدواری میدن...برام کلیپ یا ترانه ..یا انیمه های خیلی جالب پیشنهاد میکنن که ببینم...بهم نصیحت میکنن..و هردوشون بی تعارف بگم آدمای صادق و بامنطقی هستن... من توی وبلاگ دوستای زیادی دارم ..ولی بیشترشون تا حدودی باهام همراه بودن ولی بعدش دیگه رفتن...حالا به هر دلیلی ..امیدوارم همیشه خوشحال و موفق باشن...خوب..ولی ملیکاملینا هیچوقت منو تنها نزاشتن...البته بعضی وختا بخاطر درس یا مسافرت برای مدتی نتونستن بیان که این کاملا طبیعیه..برای منم زیاد پیش میاد...خوب..من واقعا نمیدونم چطور ازین دوتا خواهر خوب تشکر کنم...خوب...ملیکا خانوم و ملیناخانوم...واقعا و از صمیم قلبم بخاطر لحظات خوبی که برام توی این وبلاگ درست کردین ازتون ممنونه ممنونه ممنونم...و آرزو میکنم نه تنها روز تولدتون مبارک باشه بلکه همه روزها و لحظه های زندگیتون مبارک و پر از خوبی ها باشه....خوب...کاش روز تولد همه همه همه شما دوستای خوب وبلاگمو میدونستم و میتونستم درباره همتون حرف بزنم...خوب...ادامه زدم...و ..تولد همه شما هر روزی که باشه مبارک...و...ممنون مرسی تشکررررررررررررررر...هانی هستم...


ادامه مطلب

شنبه 6 خرداد 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

تیم ملی بسکتبال

ما را از شیطان نجات بده

...اصلا نود درصد انرژی روانی خودمو از دست دادم...

سلام دوستای گلم ...عزیزای دلم...چه خبرا؟...خوب..شروع کنم برم خاطره تعریف کنم چون احتیاج زیادی به مقدمه نداره...خوب...یه بار داشتم از یه محله ای اطراف محله خودمون رد میشدم که چندتا پسر دم در یه خونه نشسته بود کنار هم...به هم چسبیده نشسته بودن...خوب..من توجهی نکردم...داشتم میرفتم که اونیکه وسط نشسته بود بهم سوت زد گفت(هوی جوجه رنگی)..محل ندادم..بازم صدا زد(هوی تل مل مگه با تو نیستم)...تل مل؟؟...با منه؟؟..(tel mel)..توی شهر ما توی اصطلاحات بی ادبی..تل مل..یعنی بچه خوشکلی که استعداد از خودگذشتی منفی برای همه رو داره..میفهمین که چی میگم...بلانسبت همه ..واقعا معنی زشتی داره که مطمئنم الان همتون متوجه شدین...خوب..بهم خیییییلی برخورد...برگشتم رفتم سمتشون...هم سن خودم بودن از پسشون میتونستم بربیام..واستادم بالاسرشون اونام بلند نشده بودن...گفتمش ..(چی گفتی؟)...گفت..(گفتم تل مل)...گفتمش..(تل مل خودتی با همه اعضای خونوادت)...جاخورد..فک نمیکرد اینجوری بهش بگم...میدونستم تهش دعوا میشه کاملا آماده بودم...بعدش اون پسره که بهم حرف بد زده بود بلند شد...واااااااای...این چه وضعیه...قدش خیلی بلند بود...سنش اندازه من بود تقریبا ولی خیلی بلند بود...هر چی نگاش میکردم تموم نمیشد..نمیرسیدم تهش...بخدا کف سرم تا زیر سینه اون بود...اصلا نود درصد انرژی روانی خودمو از دست دادم...وختی نشسته بود قد بلندش معلوم نبود ولی وختی بلند شد معلوم شد چقد قدش بلنده...انگار عضو تیم ملی بسکتبال بود...خدایا اینو چیکار کنم...خوب..دو قدم جلو اومد..منم عقب نرفتم..برعکس دو قدم جلو رفتم که خیلی نزدیکش بشم...چون عمومش ناصر یادم داده اگه با یه بزرگتر یا یه قد بلند دعوام شد سعی کنم نزدیکش بشم که نتونه درست از دستاش استفاده کنه...توضیحش مفصله...این نکته ضعف قد بلندای عزیزه...خوب..گفت(اینی که گفتی یه بار دیگه بگو)..گفتمش(مثه اینکه خیلی خوشت اومده از حرفم)...گفت(مثل اینکه بدجور کتک میخای)..گفتمش(حال و روز تو که بدتره)..خلاصه داشتیم ازین ضرت و پرتا میگفتیم که آرین آریا و زاگرس و دوتا دیگه از بچه ها پیچیدن تو اون محله...گل از گلم شکفت ادعام خیلی رفت بالا...هل دادم به سینش گفتمش(گول لنگاتو خوردی مثه اینکه زرافه هم لنگاش درازه)...بعدش دیگه مراسم دعوا شروع شد...ولی زیاد طول نکشید دوستای من منو گرفتن دوستای اونم اونو گرفتن که دعوا دسته جمعی نشه...ولی من از رو نمیرفتم هی داد میزدم(ولم کنین تا حسابشو برسم پررو نشه)..ولی بچه ها الکی میگفتم تهه دلم میترسیدم خدایی..خخخخ..خوب..این خیلی خوبه دوستایی داشته باشی که وختی کنارتن از هیشکیه هیشکی نترسی...خیلی حس خوبیه...خوب..ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم ..مرسی


ادامه مطلب

شنبه 23 ارديبهشت 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

هزاردستان

به نام آنکه هرچه می آفریند زیباست

یعنی اصلا زمین نمیزاشته پاشو....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوبین؟...خوشین؟...سلامتین؟...خیلی خوب...بچه ها اگه بین حیوونا سگ از همشون وفادارتره و بهتر با آدم دوست میشه از بین پرنده ها..بلبل..از همه وفادارتره و با آدم دوست میشه...جدی جدی عاشق میشه و دیونه اطرافیانشه...بلبل یه پرنده گرمسیریه و بنابراین توی شهر ما زیاد پیدامیشه...یه پرنده بسیار بامزه و دوست داشتنیه که اگه خونواده ای یه دونه داشته باشن همشون بلبل رو یکی از اعضای خونواده خودشون میدونن...بلبل یه نوع شخصیت انسانی داره و کاملا شرایط محیط رو درک میکنه...حالا خاطره من...یعنی مال من نیس...همسایه بغلیمون ..داداش جان وحید...یه بلبل دارن...حدود سه سالشه...از وختی خیلی جوجه بوده آوردن بزرگش کردن...مثلا وختی میرن مهمونی که چند روز طول میکشه میزارنش خونه ما...وای که چقد دوسش دارم...بلی..(boli)...اسمشو گذاشتم...خودمونیه همون بلبل هستش...خیلی شیکموئه...وای خدا...خیلی دوسش دارم..یعنی هممون دوسش داریم...حالا یکی از بامزه بازیاشو براتون تعریف میکنم...از زبون من نیست..داداش جان وحید تعریف کرده...خوب...یه روز میبینن که این boli...همش یه پاش بالا بوده جمع بوده زیر بدنش...آخه پرنده ها همشون موقه استراحت یه پاشونو جمع میکنن زیر بدنشون...ولی این کار boli...یه کم غیرعادی بوده...خوب..یعنی اصلا زمین نمیزاشته پاشو...وحید میگه...وختی می خواسته ازین میله بپره اون میله بازم یه پایی می پریده...وحید میگه نگرانش شدیم...غذایی که دوس داشته براش گذاشتیم همینجوری مظلوم نیگاش کرده ولی نخورده...قند...قند خیلی دوس داره...و همینطور انواع سبزیجات...دیونه این دو غذا هستن بلبل ها...هی سوت زدیم براش...دورش جمع شدیم هیچی حالش عوض نشده و ساکت فقط نیگامون کرده...نگرانش شدیم..یعنی پاش چش شده...پشه زدشه؟...سرما خورده؟...مریضی گرفته؟...پاش شکسته؟...خلاصه...وحید میگه دیگه خواستیم ببریمش دامپزشکی...خوب..میگه ظهر که رفتم تو حیاط بلبل حواسش به من نبوده و داشته غذا میخورده و بپر بپر میکرده و خوش میگذرونده کلا...پیش خودم گفتم اینکه داشت میمرد...چطورشد خوب شد...میگه این بلبل خیرندیده تا برگشته منو دیده..زود نشسته رو میله یه پاشو جمع کرده زیربدنش باز خودشو مظلوم گرفته...وحید میگه اینقده به این بلبل خندیدم که نگو...این نیم وجبی همه مارو فیلم کرده بوده داشته سرکار میزاشتمون...اصلا هیچیش نبوده...خوب...تموم شد...من و این boli..خیلی با هم رفیقیم..همیشه براش از توی حیاط خودمون سوت میزنم اونم جواب میده...اصلا صدامو که میشنوه میزنه زیر سوت...بلبل ها چندین نوع دارن..بلبل عراقی...همینا که توی استان ما هستن...دو گونه هستن..بلبل انجیر و بلبل خرما....بلبل هزار(hazar)...هم هست که کوچیکه و زشته و اهلی بشو نیست به هیچ عنوان....ولی خیلی خیلی خیلی قشنگ سوت میزنه...کلا بلبل یه پرنده بهشتی هستش...اونها معمولا بین پانزده تا بیست سال عمر میکنن...و خیلی هم شجاع هستن و پرنده ای هستن که بصورت گروهی به مارها حمله میکنن و ضربه نوک قوی دارن من امتحان کردم با boli..واقعا نوک محکمی دارن..و حس ششم قوی دارن..پنج دقیقه قبل از اومدن یکی از افراد خانواده از بیرون..متوجه میشن و شروع به زدن سوت خوشامدگویی میکنن...و این پرنده به نام ..هزاردستان و شاهزاده بلبل هم معروفه...خوب...خیلی مخلص همتون هستم...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت..هانی هستم ..ادامه ترول زدم...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 16 فروردين 1396برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

غلوم شیخ

مانی را از دعوا نجات بده

(بیام پایین؟؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...اول بگم شرمنده خیلی دیر دارم آپ میکنم...راستش یه کم بی حوصله میشم بعضی وختا...خیلی خوب...این خاطره از خودم نیس...از داداش جان مانی هستش...زود شروع کنم به تعریفش...خوب..این مانی وختی جوونتر از اینی بوده که الان هست بلا ازتون دور باشه خیلی ادعاش میشده...الانم ادعاش زیاده ولی نه اندازه اونوقتاش...بنابرین دعوا زیاد میکرده...کار اشتباهیه...خوب...بدنسازی هم که تمرین میکرده و هیکلش گنده بوده برای همین معمولا توی دعواهای دسته جمعی اونم میبردن با خودشون...آخه قدش بلنده صورتشم یه ذره عصبانیه...ولی دلش دل گنجیشکیه بخدا...خوب...اینا قرار دعوا میزارن با یه گروه دیگه که اونام مثل خودشون اهل دعوا بودن...قرارشونم یه جایی خارج شهر میزارن...خلاصه عین فیلما با ماشین بصورت گروهی میرن تا دعوا کنن...وختی میرسن گروه مقابلشونم میان...بعدش اینا در مقابل هم صف آرایی میکنن...آرایش جنگی میگیرن خیر سرشون...خوب...یه چیز عجیبی اونجا بوده...چی؟..میگم...اون گروه مقابلشون یه لیدر داشتن که سنش کلی از همشون بزرگتر بوده...اون توی ماشین نشسته بوده و بیرون نمیومده...ظاهرا ایشون رو برای موقع ضروری بعنوان سلاح مخفی نهایی با خودشون آورده بودن...مانی میگه...سرش گنده بوده..سیبیلای بزرگی هم داشته...صداشم کلفت و ترسناک بوده...میگه..دیدیمش روحیمونو باختیم...اصلا از ظاهرش معلوم بود هممونو حریفه...افراد گروه مقابل...غلوم شیخ...صداش میکردن...خلاصه...دعوا شروع شده...این بزن..اون بزن...این بخور ..اون بخور...چوب بکش...چوب نکش..فوش بده..فوش بخور...نعره بزن...جیغ بزن...خلاصه خر تو خر میشه و بین دعوا این آقای غلوم شیخ...بعضی وختا با یه صدای مخوف داد میزنه...(بیام پایین ؟؟)...این افرادشم میگن..(نه غلوم شیخ تو همونجا بمون..خودمون بستشونیم)...خوب..بازم توی دعوا داد میزنه..(بیام پایین خونشونو بمکممممم؟؟؟)...اینا میگن..(نه غلوم شیخ اینا ارزشی ندارن تو بزنیشون..خودمون داغونشون میکنیم)....خوب...مانی میگه همش میترسیدیم این اژدها از ماشین نیاد بیرون بکشدمون...خوب..بالاخره دعوا تموم میشه و مانی اینا برنده میشن...بعد از یه دعوای سخت...اونام فرار میکنن...غلوم شیخ میمونه و اینا...غلوم شیخ داد میزنه..(سمت من نیایین نمیخوام خونتون بیفته گردنم)...اینا جرئت نداشتن نزدیک بشن...آخه واقعا ترسناک بوده...مانی هرجوریه جرئت میکنه و میره نزدیک و در ماشین باز میکنه...وای خدای من...غلوم شیخ داد میزنه...(دست بهم نزنین که داغون میشم)..میدونین چرا...خوب..چون ایشون یک آدمی بودن که معلولیت مادرزادی داشتن...دست و پا و بدن خیلی کوچیکی داشتن...پاهاش بهم پیچیده...نمیتونستن راه برن اصلا...فقط برای اینکه سر و کله ناجور و صدای کلفتی داشتن بعضی وختا بهش پول میدادن واسه تبلیغات و جنگ روانی برای دعوا میبردنش....مانی میگه دلمون براش خیلی سوخته و بهش پول دادیم و رسوندیمش خونشون...مانی میگه همه بچه ها رو مجبور کردم دستشو ببوسن...ایشون زن و بچه داشته و برای اونا دست به اینجور کارها میزده....خوب...بچه ها هیچوقت از هیاهوی دشمن نترسین...از تبلیغات منفی نترسین...شما از همه قویتر هستین....و باهوشتر...و البته خوشتیپ تر....ادامه ترول زدم...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 26 اسفند 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

کابوس

ما را از شیطان نجات بده

...اونم چه صدمه ای...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...دیروز من رفتم باغ بعد مدرسه...مانی بود عمومش ناصرهم بود...خوب...اتفاق خاصی نیفتاد...دیگه تا طرفای غروب بودیم....بعدش اونا رفتن...منم یه ذره بیشتر موندم تا دیگه منم با موتور برم خونه...آخه با موتور رفته بودم دنبالشون....آخه خیلی وقته باغ نرفته بودم حسابی دلم میخواست برم باغ سگارو ببینم...یه چرخی بزنم...ولی خیلی سرد بود...خوب...اونا رفتن...منم یه ذره موندم حدود یه ربع...منم راه افتادم نمیخواستم زیاد تنها بمونم....خوب...دیگه وسط جاده باغها بودم که بارون گرفت...یه بارون شدید ناگهانی بود...ولی مهم نبود باید میرفتم...بچه ها اگه خارج شهر یا یه محیط باز بودین و بارون رعدوبرقی زد نمونین یه جا...خطرناکه...خلاصه...عجله میکردم...بعد چشمتون روز بد نبینه..یعنی لحظه بد نبینه....نمیدونم چی شد دیدم رو زمینم....زود بلند شدم...آره...تصادف کرده بودم با یه موتوری دیگه...اونم اونور افتاده بود...سرپیچ ندیده بودمش اونم منو ندیده بود...بارونم داشت میزد...بلند شدم...یه ذره زانوم میسوخت...آقاهه که سوار موتور بود هم افتاده بود زمین...رفتم سمتش...(عمو...عمو..طوریتون که نشده)....وای خدای من..نه...نه...بازم نه...صدمه دیده بود...اونم چه صدمه ای...سرم گیج رفت دیدمش...یه صحنه که توی کابوس فقط آدم میتونه ببینه...به سینه افتاده بود زمین...یعنی پشتش سمت آسمون بود...ولی صورتش سمت بالا بود....صورتش که باید سمت زمین یا سمت پهلو بود...وای خدا...انگار گردنش پیچ صدوهشتاد درجه خورده...یعنی درجا مرده...گردنش الان باید خرد شده باشه که اینجور پیچیده...گریم گرفت...(هانی آدم نکشته بودی که هم کشتی)...نمیدونستم چیکار کنم....بهترین کار فرار بود...ولی نتونستم فرار کنم...همونجا عین بیچاره ها نشستم....حالا من چیکار کنم...گیریم فرار کنم...این صحنه که تاآخر عمر جولو چشمامه...خوب...داشتم نیگاش میکردم...داشتم اتفاقای بدی که ممکنه بخاطر این اتفاق برام بیفته رو تصور میکردم..که...واااا...تکون خورد...ترسیدم...وای بیچاره انگار داره جون میکنه...خدالعنتت کنه هانی...دوباره تکون خورد پاشد نشست...عععععههههههه...تو که مرده بودی که...همینجور که بالاسرش نشسته بودم از ترس عقب عقب رفتم....دیدم چشاشو باز کرد ...زبونم بند اومده بود..(ت..ت...تو...ز..ز..زنده ای؟)...گفت(آخ سرم...چی شده...من چرا اینجوریم)...زرنگی کردم گفتمش (عمو خوردی زمین منم اومدم کمکتون کنم)...تازه فهمید من اونجام...جاخورد گفت(تو کی هستی؟..آدمیزادی؟..پریزادی؟)...گفتمش (هیچکدوم ...عمو من خرزادم ..شماحالت خوبه؟)...گفت(آره خوبم فقط کمرم درد میکنه)...بیچاره لحظه تصادف رو یادش رفته بود...چون خدایی تصادف خیلی ناگهانی بود...بعد پاشد وایساد...بعدش فهمیدم جریان گردنش چی بود...بگوچی بود...خوب...ایشون زیپ کاپشنش خراب بوده بسته نمیشده..بعد برای اینکه باد سرد سوار موتور به سینش نخوره کاپشنشو برعکس پوشیده...یعنی قسمت زیپش افتاده روی کمرش...عقب کاپشنش افتاده جلوی بدنش که باد بهش نخوره تا برسه خونه...هیچیه هیچیش نشده بود...خداروصدهزار بار شکر...همچین بغلش کردم انگار رفیق صد سالمه..انگار دنیا رو بهم داده بودن...خوب...حالش که خوب بود...منم که خوب بودم...گفت(حالا برو خونتون بچه زیاد اینجا بمونی میدزدنت)..د بیا..تیکه هم که میندازه...بعد راه افتادم سمت خونه...و...ادامه زدم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم....مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 26 بهمن 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

صدای سوت

ما را از صدای سوت نجات بده

...ولی اونروز خیلی خیلی کم خوابیده بودم...

سلام دوستای گلم ..عزیزای دلم...خوب..ببخشید یه ذره دارم دیر آپ میکنم...این وبلاگ هرروز یه ضدحال جدید بهم میزنه....خوب...نمیدونم اهل فیلم رزمی دیدن یا همون فیلم کاراته ای دیدن هستین یا نه...خوب..اگه دیده باشین بعضی وقتها ..یه لحظات کوتاهی از فیلم که در حد چند ثانیه هستش...توی بعضی فیلمای کاراته ای...نه توی همشون...مثلا یکی یه ضربه قوی به سرش میخوره و گیج میشه...بعدش همزمان با ضربه خوردن و گیج گیجی شدن یارو...یه صدای سوت دنباله دار خفیف هم بوسیله جلوه های ویژه روی فیلم پخش میشه...بچه ها این صدای خفیف سوت کاملا حقیقت داره...من چندوقت پیش تجربش کردم...بچه ها من همونجور که قبلنم بهتون گفتم دارم کاراته یاد میگیرم....کاراته کیوکوشین...سنگینترین سبک کاراته جهان...واقعا سخت و نفس گیره...یعنی توی مبارزه دو حریف اونقد به بدن و سروکله همدیگه مشت و لگد میزنن که بالاخره یکیشون کم بیاره...بعدش چیزی به نام عقب نشینی نداریم توی این مبارزه ..روبرو هم وایمیستیم فقط کتک میزنیم و کتک میخوریم...همزمان که ضربه میزنیم..ضربه میخوریم...توقف توش خیلی کمه...دفاع هم داریم ولی اکثر مواقع فرصتی برای دفاع نیست....یعنی دفاع صرف نمیکنه...حالا این صدای سوت خفیف چی بود....الان میگم...سر انسان جای حساسیه ولی مغز داخل یه محفظه استخوانی بسیار قوی به نام جمجمه محافظت میشه....مغز خیلی حساسه...ولی بهرحال خوب محافظت میشه...من داشتم با یکی دیگه مبارزه میکردم...اون پسر بارها ازم کتک خورده....بااینکه اون کمربندش مشکیه من نارنجی...ولی من به لطف خدا کتک خورم مادرزادی خوبه...الکی کم نمیارم....بارها طوری زدمش که بالا آورده یا تسلیم شده....یاافتاده زمین...ولی اونروز من خیلی خیلی کم خوابیده بودم...بدنم خسته بود...ولی عادت دارم...خوب داشتم کارمیکردم...یه ضربه قوی داریم به اسم..چرخشی..که میچیرخی با پاشنه پا میزنی به سر حریف...حین مبارزه حریفم کم آورد عقب نشینی کرد که نفسشو تازه کنه...من اشتباه کردم گاردمو پایین آوردم...یوهو پرید هوا یه چرخشی پای راست زد...درست به شقیقم زد...دنیا دور سرم چرخید....زورم میومد بیفتم...برام افت داره...حالا صدای سوت...من اون صدای سوت خفیف رو توی سرم شنیدم...یه صدای سوت ضعیفه که با گوشات نمیشنوی صدا توی سرت پخش میشه....یه نفر داد زد ....بشین زمین...نمیخواستم بشینم...ولی بالاخره خودمو رها کردم...ضرت نشستم زمین...باورکنید صدای سوت رو که میشنیدم همون لحظه به ذهنم رسید یه آپ درموردش بنویسم...زود حالم جا اومد...ولی اطرافمو دقت کردم...هنوز کسی سمتم نیومده بود که بلندم کنن...چون شوکه شده بودن...این چیزا طبیعیه...زیرچشمی حریفمو زیرنظر گرفتم ولی هنوز نشسته بودم زمین....اون اومد بالاسرم که ببینه چم شده...منم عین فنر از جام بلند شدم....همه زورمو جمع کردم ..یه ضربه زانو زدم به دلش ..بعد یه ضربه پای مستقیم زدم همونجای قبلی ..یعنی به دلش...پرت شد...بیچاره آماده نبود...به خودش میپیچید...بعد کلاس وختی از زاگرس پرسیدم ..کدومتون بود بهم گفت...بشین زمین...زاگرس گفت...وختی ضربه خوردی کسی حرف نزد....بچه ها ممکنه بعضی وختا شرایط خیلی سخت بشه...ممکنه دیگه فکر کنین کاملا شکست خوردین...ولی اینا مذخرفه...تاآخرین لحظه و با تمام قدرت ادامه بدین.....ادامه زدم...و ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم ...مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 6 بهمن 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

باشه...هرچی تو بگی

ما را از شیطان نجات بده

شاهان هم یه چیزی بهش گفت که نمیتونم اینجا بنویسم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟..خوشین؟...خوب..ایندفه یکی از دوستای خوبم بهم گفت که یه خاطره از مدرسه بنویسم...باشه به روی چشم...مینویسم...مال همین امساله...خوب...ما تو کلاسمون یکی داریم که همچین بگی نگی زشته...نه که من از قیافه کسی ایراد میگیرم..نه...واقعا زشته و خنگه و کودن...خوب...زنگ تفریح بودم مام داشتیم تفریح میکردیم...که این دوستمون اومد سمت من...اولش هی حرف الکی درمیاورد چرند میگفت...منم بالاخره بهش گفتم..(چته؟...بگو..خجالت نکش)..اولش نمیگفت بالاخره هرجوری بود بهم گفت که خواستش چیه...راستش اون میخواست بایه نفر دوست بشه ولی اعتمادبه نفسشو نداشت...اومده بود از من کمک بگیره...منم گفتمش (حالا ایشون کی هست؟)...بعدش با انگشتش طرف مقابلشو بهم نشون داد...یه پسری بود خیلی خوش قیافه و خوش لباس و مودب و درسخون...خوب....اون آقاپسر یه گوشه واستاده بود با هیشکی حرف نمیزد...خوب..اون شاهان بود...یعنی این دوستمون شاهان رو برای دوستی انتخاب کرده بود...خوب...منم بهش گفتم..(خوب این که کاری نداره برو سرصحبتو باز کن)..گفت(چطوری؟چی بگم؟)....گفتمش(خوب برو بهش بگو هوا امروز چقد خوبه)...رفت سراغش...منم یه جایی بودم که حرفاشونو میشنیدم...رفت روبرو شاهان وایساد گفت(هوا امروز چقد خوبه)...شاهان یه کم نیگاش کرد گفت(خوب)...اینم گفتش(خوب هیچی خدافظ)...دوباره اومد پیش من...یواش گفت(گفتمش چیزی نگفت)...منم گفتمش(آدامس داری؟)...گفت(آره)...چون داشت آدامس می جوئید...بهش گفتم(برو آدامس تعارفش کن معمولا جواب میده)...اونم رفت سمت شاهان...روبروش وایساد دست کرد دهنش آدامس که توی دهنش بودو درآورد گرفتش سمت شاهان گفت(بفرماآدامس)...شاهان هم یه چیزی بهش گفت که نمیتونم اینجا بنویسم خخخخ..شرمنده...خوب..دوباره اومد سمتم...گفت(تعارفش کردم به مامانم فوش داد)...منم گفتمش (مهم نیست خودم بهش یاد دادم)....ایندفه گفتمش(بهتره بری بهش بگی توی درس مشکل داشتی خودم کمکت میکنم)..این رفیقمون با اونهمه خنگیش گفت(نه چی میگی این درساش خوبه)..آره راس میگه...درساش خوبه...قرار شد بهش بگه اگه کسی اذیتش کرد به این دوستمون بگه که کمکش کنه...خوب..وختی گفتش  شاهان هیچی نگفت...رفت وایساد یه جای دیگه...از قیافش معلوم بود میخاد گریش بگیره...آخه مشکلشو که میدونین ..بیماری افسردگی شدید داره بیچاره...خلاصه این رفیقمون بی خیال شد رفت...شاهان یواش یواش اومد کنار من...طفلکی بغض کرده بود از صداش معلوم بود گریه داره...گفت(هانی یه پسری همش میاد مسخرم میکنه اذیتم میکنه یه چیزی بهش بگو)...منم گفتم(باشه..هرچی تو بگی)...ادامه زدم..و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.................مرسی


ادامه مطلب

پنج شنبه 23 دی 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

مردان سیاهپوش1

ما را از شیطان نجات بده آخه ترسناکه

...الکی تظاهر کردم که رفتم پایین...

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...خوب...من درسته حیوونا و کلا طبیعت رو خیلی دوس دارم بجز سوسکای دسشویی...اگه فیلم مردان سیاهپوش1 رو دیده باشین بصورت غیرمستقیم خطر سوسکای دسشویی رو بیان کرده...بگذریم...داشتم میگفتم ..من حیوونا رو خییییلی دوس دارم...ولی خوب بعضی وختا یه کوچولو بد میشم اذیتشون میکنم...یه چیزی بگم...من یه بار به شکل ناخواسته یه گربه رو کشتم...هنوز دلم میگیره وختی یادم میاد...بعضی وختا گریم میگیره...بعدن براتون تعریفش میکنم...خوب...من یه جورایی یه گربه سفید دارم...دختر خوبیه...خانم سفید...اسمشه...کاملا سفیده...از مانی هم خوشش نمیاد...خوب...یه بار این خانم سفیدمون دو تا بچه داشت چقدم خوشکل بودن...دوتاشون سیاه و سفید بودن...پشت بوم ازشون مواظبت میکرد...همیشه کنارشون بود..فقط وختی من میرفتم پشت بوم نگهشون میداشت نزد من میرفت یه چرخی میزد میومد...خوب...یه بار که من با بچه هاش تنها بودم داشتم باشون بازی میکردم...یه جا بند نبودن هی اینور اونور میرفتن ..کلافم کرده بودن...منم یه فکر شیطانی به سرم زد...نشستم دم دوتاشونو به هم گره زدم محکم...دو گره دادم که هی اینور اونور نرن...خلاصه ...خانم سفید اومد..وای وای وای...عصبانی شده بود...جوری که من ترسیدم...هربار که میخواستم بازشون کنم خانم سفید جیغ میکشید شبیه بروسلی منم دستمو عقب میکشیدم...هی خانم سفید غلط کردم بابا...این منم..هانی...چشماتو باز کن...منم ..هانی...نه...حالیش نبود...سیکی و میکی...ازین طرف سرصدا میکردن...خانم سفید ازونطرف...هان راستی...سیکی و میکی   siki...miki....اسماشون بود...راستش خودمم نمیدونستم سیکی کدومه میکی کدومه...خوب...بالاخره نقشه ای کشیدم...شاید جواب بده...الکی تظاهر کردم که رفتم پایین...ولی نرفتم...یواش قایم شدم...یه چند دیقه صبر کردم...بعدش یه تیکه آجر شکسته پرت کردم پشت بوم همسایه دوباره توی سنگرم موضع گرفتم...خانم سفید به جهت صدا نگاه کرد...بازم یه دونه دیگه...بازم یکی دیگه...نمیدونم ترسید فرار کرد یا رفت ببینه چه خبره...منم زود رفتم دم این دوتا رو از هم باز کردم....آخیششششش...وجدانم راحت شد...برگشت..اولش عصبانی بود ولی وختی بچه هاشو دید آروم شد...باهام قهر شده بود...کلی نازشو کشیدم تا منو بخشید...بخدا عین آدم روشو میکرد اونطرف....آشتی کرد خلاصه....خداروشکر...خوب..میدونم طولانی نوشتم...ببخشید...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...بقیشم خودتون میدونین....مرسی

 

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 16 آذر 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

نینجای سیاه

همه را از شیطان نجات بده

...اونم اول یه کم نیگام کرد دید چاره ای نداره.....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...یه خاطره دارم که موضوع خاصی نداره...فقط در حد یه اتفاقه که برای خودم جالبه...الانم میخام براتون تعریفش کنم...خوب...به من افتخار بدین و بخونین...خوب...یه شب از مهمونی اومده بودیم خونه...یعنی منو مانی زودتر اومده بودیم خونه...بعد مانی منو دم در پیاده کرد خودش رفت...منم کلید انداختم دروباز کردم رفتم خونه...یه چیزی دیدم که اولش ترسیدم...یه گربه سیاه که توی حیاط بود ...هیکلشم گنده بود نسبت به گربه های دیگه...جوری بود که حدس زدم ممکنه بهم حمله کنه...منم ناخودآگاه سرش داد زدم..(گم شو)...اونم ترسید...خواست فرار کنه...همونجور که میدونین گربه ها تندی از رو دیوار میپرن میرن بالا درمیرن...اینم خواست همون کاروکنه...اونشب یه چند روزی بود ماشین نیسانمون ..همون آبیه...همونکه واسه کارای باغ و اینا ازش استفاده میکنیم توی حیاط بود...ماشین نیسان روی دوطرف قسمت بارکشه عقبش دو ردیف میله نرده مانند داره که بار توش راحت جا میشه...لوله های نسبتا باریکی هستن...خوب...گربه پرید رو سپر عقب ماشین بازم پرید روی اون میله ماشین که بپره رو دیوار فرار کنه...تا به پاهای عقبش فشار میاورد که خیز برداره...چون لوله باریک بود پاهاش لیز خورد ضرت افتاد پایین...ناامید نشد..بازم پرید رو سپر بازم پرید رو میله بازم پاهاش لیز خورد ضرت افتاد پایین...بازم دوباره همون برنامه...بازم ضرت افتاد زمین...یه مقداری خسته شد...موند نیگام کرد منم همینجور نیگاش میکردم...بازم رفت که همون کاروکنه بازم همونجور از روی میله لیز خورد افتاد...من دیگه مونده بودم همینجوری به این نینجای سیاه نیگا میکردم...آخه چی بهش بگم منکه زبون گربه ها رو بلد نیستم که....بلدم؟؟...نیستم بخدا....خوب...بالاخره گربه خیلی خسته شده بود...منم دلم براش سوخت...در خونه رو باز کردم رفتم کنار ..گفتمش(در خروج ازینطرفه)...اونم اول یه کم نیگام کرد دید چاره ای نداره...شکست خورده و خجالت زده و شرمنده مثل بچه آدم از در خونه رفت بیرون...موند ..برگشت گفت(میووو)...منم گفتمش (قابلی نداشت رفیق)....هیچی دیگه ...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....میوووووووو


ادامه مطلب

چهار شنبه 10 آذر 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

بزغاله باتربیت

ما را از شیطان نجات بده

دیگه با اون نقاشی میفهمید که نباید اون شماره رو بگیره...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..اول بگم که ببخشید خیلی دیر آپ میزنم...آنفولانزا گرفته بودم..الان شدم چوب خشکی..ولی خیلی بهترم...خوب..وسطای دهه محرم همین امسال بود...همینکه گذشت...یاامام حسین شهید...خوب..شماره منو ..یعنی شماره اصلی منو هیشکی جز خانوادم نداره....عموجان..زنعموجان..داداش جان مانی...مامان خاله نسا...عمومش ناصر..دیگه هیشکیه هیشکی نداره...خیلی زیاد کنترل میشم...خوب...ساعت حدودای دو بعدازظهر بود...گوشیم زنگ زد...شماره ناشناس بود...وا...اول جواب ندادم...ولی چندبارکه زنگ زد منم جواب دادم...صدای یه پیرمردی بود...(علوووو..سعیدددد...چراجواب نمیدی؟...عود گرفتی واسه روضه؟)...من یه ذره موندم گفتم(باباعمو اشتباه گرفتین من سعید نیستم)...گفت(بوزینه دروغگو...زودباش برو عود بگیر بیار ببینم)...خلاصه هرجوری بود بهش فهموندم که سعیدنیستم...قط کرد...خوب...دو سه دیقه بعد بازم زنگ زد...(علووو...سعیددددد...چراجواب نمیدی؟...عودگرفتی واسه روضه؟)....واااا..(بابا عمو من سعید نیستم اشتباه داری میگیری)..گفت(چرا دروغ میگی میمون؟...بدو عود بگیر معطلیم)...هرجوری بود قبول کرد من سعید نیستم...خوب..بازم زنگ زد...(علوووو...سعیدددد...چراجواب نمیدی؟..عودگرفتی واسه روضه؟)...مردم تا دوباره متوجهش کردم سعید نیستم...خوب...بازم بعدچنددیقه..(علووو..سعیددد..چراجواب نمیدی؟..عود گرفتی واسه روضه؟)...منم گفتمش(چشم بابابزرگ خوبم حتما میگیرم زودمیام قربون بابابزرگ خوشکلم برم)...گفت(تو سعیدنیستی..)گفتمش (ازکجا فهمیدین؟)..گفت(سعیدبزغاله بی تربیتیه ..توبزغاله باتربیتی)...خداروشکر یه نفرتعریفمون داد...گفتمش (منم مثل سعید شمام..آدرس بدین خودم براتون عود میگیرم)..قبول نکرد...خلاصه ازش پرسیدم که مشکل یا بیماری خاصی داره؟...بالاخره گفت که یه آلزایمرمختصر داره...بعضی وختا حافظه کوتاه مدتش از بین میره ولی نه همیشه...خوب..منم برای نجات خودم گفتمش که بهتره روی کاغذ بنویسه شماره ای که الان میخاد بگیره سعید نیست و دچار دوره آلزایمر شده...گفت که سواد نداره...منم گفتمش نقاشی بکشه بلد نبود منم گفتمش چش چش دو ابرو بکشه و یه موبایل که ضربدر روشه...و خلاصه کشید...و ازم تشکر کرد ..دیگه بااون نقاشی میفهمید که نباید اون شماره رو بگیره ..صدام کیپ شد تا فهموندمش نقاشی چی بکشه...اینم بگم تمام گفتگوهای ما به زبون محلی بود..خوب...خدافظی کردیم و قط کردیم...منم خیالم راحت شد دیگه...خوب...بعدچنددیقه گوشی زنگ خورد...(علوووو...سعیدددد..چرا جواب نمیدی؟..عود گرفتی واسه روضه؟؟)....خیلی خوب..ادامه زدم..و..دوستون دارم..و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 27 مهر 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

همراه اول

پس کی مارو از شیطان نجات میدی؟

(ببخشید آقاپسر..همراه اول دارین؟)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه خاطره دارم که معمولا برای خیلیا اتفاق میفته...مثلا دیدین یه نفر داره ادا درمیاره که بقیه بخندن بعد یکی مثل معلم یا یه نفر که ازش خجالت سطحی داره پشت سرش واستاده بعد بقیه اونو میبینن ولی کسی که ادا درمیاره حواسش نیست و ادامه میده به کارش؟...یه همچین چیزی بود ...اصلا بزارین از اول براتون تعریفش کنم...خوب...یه بار داداش جان مانی و داداش جان وحید طبق معمول مغازه وحیدو پیچونده بودن رفته بودن...بعدش کسی غیر من نبود...منو نگه داشتن پا مغازه تا برن و بیان...منم قبول کردم...یه ذره گذشت...بچه ها ببینین کی اومده...آرین...خوب..آرین اومد تو مغازه ...بعدش ازش خواستم بمونه پیشم تا اینا بیان...خوب..موند..آرین نشست روی صندلی فروشنده منم روی صندلی اینوری نشستم...سمت راستیه...پشت ویترین فرعی...یعنی راستش داشتم کامپیوتر داداش جان وحیدو زیرو رو میکردم...چشمتون روز بد نبینه...همه چی توش بود...حالا نگم چی بود چی نبود خانواده نشسته اینجا..خخخخخ...منم از بس پسر خوبیم همشونو داشتم تماشا میکردم...بالاخره یه مشتری اومد...یه خانم محترم با یه صورت مهربون بود...ازونا که همینجوری اورجینال خنده رو هستن...بعدش از آرین پرسید..(ببخشید آقاپسر همرا اول دارین؟)...همراه اول نه...نداشتیم...شارژ نمیارن...فروشش دست وپاگیره سودی هم نداره...خیلی خوب..ولی حرف زدن این خانم یه کم با ادا اطفار بود..یعنی یه کمی بدنش موقع حرف زدن تکون میخورد...یعنی محسوس بود...خوب داشتم میگفتم...نداشتیم...اونم رفت...منم پاشدم رومو کردم سمت آرین ..هی خودمو قر میدادم پایین تنمو زیادی میچرخوندم هی میگفتم..(ببخشید همراه اول دارین؟...همراه دوم چی؟...همراه سوم ندارین؟؟...چهارم؟؟...پنجم؟؟)..هی قرو فر میدادم...منم که استاد این چیزا...بعدش آرین نمیخندید سرش پایین بود...وا..عجیبه...بعدش صدای خانومه از پشت سرم اومد..(ببخشید ایرانسل دارین؟؟)...خخخخخخ..برگشته بود منم دیده بود که اداشو درمیارم...خجالت زده شدم...گفتمش..(چیزه..نه..داشتیم تموم شد)..هول شده بودم...آرین که نشست پشت ویترین که راحت بخنده...ولی خانومه چیز خاصی نگفت...فقط گفت(ولی من که اینجور حرکاتی انجام ندادم)...منم فقط گفتم.(معذرت میخام)..خندید گفت(میشه یه بار دیگه ازون حرکتا انجام بدی؟)....منم که پر رو..کلی براش قر دادم و رقصیدم...کلی خانومه میخندید...بعدش گفتمش بمونه اونجا تا برم و بیام...با دوچرخه رفتم از یه سوپری نزدیک براش هم شارژ ایرانسل هم ..شارژ همراه اول گرفتم....خلاصه اسمامونو پرسید و یه کمی بهمون نصیحت کرد که درسمونو بخونیم..آخه ارین براش خالی بسته بود ما بخاطر بی پولی اینجا کار میکنیم....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.......مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 11 مهر 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

من یه گربه دارم

ما را از شیطان نجات بده

...اینجوری دیدم چون خیلی نزدیک بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای دلم...دیشب قول دادم که هرجوری شده اتفاق پریشب که یادم رفته...یادم بیاد...خوب...یادم اومد...خیلی خوشحالم...الان میگم...من یه گربه دارم...یه گربه سفید...خانم سفید...اسمشه...البته گربه خونگی نیست...یه گربه خیابونیه که بهمون افتخار داده ..اعتماد کرده و میاد خونمون...هیشکی کاری به کارش نداره..فقط توی آشپزخونه و اتاق پدیا اجازه نداره بره...بعضی وختا میره توی اون چیزه که تلوزیون روشه...ما بش میگیم ...زیرتلوزیونی...نمیدونم شما بهش چی میگین...خوب...دیشب وسط دل شب...یعنی ساعت حدود دو و نیم سه...یه صدایی شنیدم...دو تا گربه داشتن سرهمدیگه جیغ میزدن...من صدای خانم سفیدو میشناسم...منم چوب به دست رفتم بالا پشت بوم...آره خودشه...یه گربه میخواست خانم سفیدو اذیت کنه...اون گربه تا منو دید فرار کرد...بعدش وختی حالت دفاعی خانم سفید معمولی شد اومد پیشم و نشست توی بغلم...وای خدا چه نرمه...ولی یه چیزی باعث شد به آسمون نگا کنم....شهاب...یه شهاب که خیلی نزدیک بود از بالا سرم گذشت ...بزار بگم چه شکلی بود....شبیه یه خط کش صاف و مستقیم بود....بعد اون نوری هم که پشت سرش بود رنگش آبی و سبز بود...شایدم بنفش...هرچی بود براق بود...حتی چیزایی مثل جرقه زغال روی آتیش هم دنبالش بود...وقتی هم خاموش میشد برای یه لحظه میتونستم دودی که از سوختنش ایجاد میشد رو ببینم...اینجوری دیدم چون خیلی نزدیک بود....شبیه یه نوع جادو بود...یعنی محو شدم...دیگه نیومدم پایین...موندم به آسمون خیره...دوس داشتم بازم ببینم....مدتی گذشت...بازم یه دونه دیگه دیدم...بیشتر رنگش سبز بود...شبیه قبلی بود....یه ساعت پشت بوم بودم....منو گربه توی اون یه ساعت چهارتا شهاب دیدیم....شهاب وقتی از دور دیده میشه حرکتش قوسی شکل بنظر میاد..ولی درواقع یه حرکت نیزه ای و مستقیم داره...و...سفید به نظر میاد ولی سفید نیست...رنگ داره...و بسیار زیباس....خوب...این اتفاقی بود که پریشب برام افتاد...خوب...ادامه زدم...و...یه کم تب دارم نمیتونم ترانه بخونم...و...دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم ...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 20 شهريور 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

old master


ما را از شیطان نجات بده

 

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خیلی خوب...اینی که میخام براتون تعریف کنم از خودم نیست...از استادمه...استادکاراته...من کاراته کیوکوشین تمرین میکنم...خوب..استادم برامون تعریف کرده....برای من و زاگرس و داداش جان مانی...توی کیوکوشین به استاد میگن...(شیهان)...کاراته کیوکوشین سنگینترین و سخت ترین سبک کاراته توی دنیاس...خوب...ایشون میگه که....

یه بار رفته بودم مسابقه بدم...اونجا شلوغ بود منم توی استرس پیروزی یا شکست بودم...بدترین استرس ورزشیه....خوب...استادم یه استاد داشته که پیرمرد بوده و نمیتونسته کاراته تمرین کنه ولی همیشه با کاراته کاها توی مسابقات همراه بوده و بهشون راهنمایی...روحیه و مشاوره میداده...توی اون شلوغی و سروصدا...استاد پیر درومده به استاد من گفته...(میخای یه چیزی از جنگ روانی توی مسابقات یادت بدم؟)....منم بهشون گفتم(چراکه نه استاد..بفرمایین)...استادپیر گفته که..(بعضی از تیمهای حریف قبل از مسابقه اسم حریفشون رو پیدامیکنن و یه نفرومیفرستن سمتش..بعد اون شخص به حریفشون میگه که...بدبخت شدی حریفت فلانیه...اون همه رو ناک اوت میکنه...بهتره انصراف بدی وگرنه صدمه میبینی و ازین حرفا...اونا اینکارومیکنن تا طرف ترس بیفته به جونش و ضعیف بشه)....همین استادم میگه هنوز حرف استادم تموم نشده بود که یه نفر اومد ازم پرسید..(حریفت فلانیه؟؟)..منم گفتم (آره)...بعد یارو ادامه داده(بهتره انصراف بدی وگرنه ناقصت میکنه...خیلی ناجوره حریفت)...استادم میگه...من و استادم اینقده خندیدیم که دیگه استرس مبارزه که سهله استرس مرگ هم ازم دور شده....میگه اونروز من هم اون حریفم هم بقیه حریفامو همه رو ناک اوت کردم...اون میگه ازون موقه به بعد هر وقت حریف خطرناکی دارم یا مسابقه دارم یاد اونروز میفتم و همش روحیه دارم و میخندم....استاد پیر الان دیگه در قید حیات نیستن....روحش شاد....ادامه زدم...و...مشت میزد به صخره ها...مردی که آرزوی شکافتن آسمان را داشت..هانی هستم....اوس...


ادامه مطلب

پنج شنبه 11 شهريور 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

چشمک

ما را از شیطان نجات بده

..همینجور که داشتم میرفتم سمتش فقط یه راه حل به ذهنم رسید که نجات پیدا کنم....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید که دیر دارم آپ میزنم...آخه هرکی توی گرمای هفتادوسه درجه از خونه بره بیرون حتما گرمازده میشه....خیلی خوب...دیشب جاتون خالی رفته بودیم پارک خانواده...بعدش من دیگه یه کم خسته شده بودم...همینجوری روی یه صندلی نشسته بودم ...خوب..یه دخترخانومی تقریبا همسن خودم با خانواده اومده بود...توی فاصله چندمتری من بود...هی برمیگشت میخندید ...چشمک میزد بهم...دست تکون میداد...منم نه اینکه چشمم دنبال دخترای مردم باشه...نه...فقط تحت تاثیر قرار گرفتم...همیشه تحت تاثیر قرار میگیرم...همون جوگیر منظورمه...منم یه چشمک بهش زدم...وای وای وای...بازم وای وای وای...باباش دید....صدا کرد ...(هی پسر بیا اینجا بینم)...منم دیگه مقصربودم دیگه...همینجور که داشتم میرفتم سمتش فقط یه راه حل به ذهنم رسید که نجات پیدا کنم...خوب...با فاصله رفتم واستادم روبروش....بعدش همینجوری که نگاش میکردم هی یه جوری چشمک میزدم که مثلا چشمک زدنم دست خودم نیست...تیک عصبیه...بعدش خیلی مظلوم بهش گفتم...(بفرمایین عمو)...یه ذره موند نیگام کرد...منم همینجوری هی چشمک میزدم ....آقاهه گفت(عمو چشمت مشکلی داره؟)...گفتمش(آره..چند ماهه اینجوری شدم عمو)...گفت (از کجا اینجوری شدی عزیزم؟)....گفتمش (زیاد بازی کامپیوتری کردم)...گفت(دکتری...چیزی؟)...گفتمش(فردا قرار دکتر دارم)...خلاصه ...توی اون چند دیقه که بااون آقاهه حرف میزدم همش هی الکی چشمک میزدم...دختره رفته بود اونور داشت از خنده میمرد ولی صدای خندشو درنمیاورد....خوب...تموم شد حرفای آقاهه...منم رفتم سر جام نشستم...دختره بازم خندید توصورتم...وای خدای من...نه دیگه...پاشدم رفتم یه جای دیگه...از بس چشمک زده بودم چشمم درد افتاده بود...کلی آب زدم بهش تا بهتر شد....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

شنبه 16 مرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

هزار تومنی

بسم الله الرحمن الرحیم

وا...بازم همون هزار تومنی بود

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب..حتما پیش اومده که مثلا با دوستاتون یا مثلا آشناهای محترمتون رفتین بیرون و شما یا یکی دیگه دست به جیب شدین و برای بقیه خوراکی یا هدیه خریدین...رسم خوب و قشنگیه...من و دوستامم وقتی میریم بیرون همیشه یکیمون دست میکنه جیبش و از کیسه خلیفه میبخشه....معمولا من بیشتر از بقیه اینکارومیکنم...هرکیم دست کردجیبش ازم کتک میخوره...اصن پول خودمه دوس دارم خرجش کنم...خوب..ولی بعضی وختام بقیه اینکارومیکنن...خوب...حالا خاطره من چیه...خوب...الان میگم...بین گروه دوستای من..آرین خیییلی ولخرجه...حالا جریان داره...این آرین یادمه هروخت میرفتیم بیرون اصلنه اصلا خرج نمیکرد....نه که ازش بخاهیم خرج کنه...نه...آخه برای پسرا زشته توی پول خسیس بازی دربیارن...ولی برای دخترا خسیس بودن خیلی خوبه...به من که اینجوری یاد دادن...خوب...وختی هم به آرین میگفتیم ...تو هم یه چیزی بخر...دست میکرد جیبش یه دونه اسکناس هزارتومنی درمیاورد میگفت...من فقط همینو دارم اگه میخاین ببرین خرجش کنین....مام میگفتیم...نه بزار جیبت لازمت میشه...اصن این کار همیشش بود...خودم اسکناسه رو نشون کردم...همیشه همون هزارتومنی بود....مدتها همش همین یه هزاری رو نشونمون میداد...یادمه یه بار داشتیم از روی پل تاریخی شهرمون پیاده رد میشدیم که بازم جریان این هزار تومنی درومد...وا..بازم همون هزارتومنی بود...منم هزار تومنی رو ازش گرفتم...خواستم پارش کنم ولی پشیمون شدم...چون پول نعمت خداس بچه ها...نباید بهش بی احترامی بشه....منم از روی پل انداختمش توی رودخونه تا اگه کسی پیداش کرد حلالش باشه...چون هرچیزی که از آب پیدا کنی حلالت میشه..بجز انسان...خوب...دیگه آرین مونگل هزار تومنی نداشت و خودش به اشتباهش پی برد و ازونروز به بعد اونم بعضی وختا برای بقیه یه چیزایی میخره...مرسی آرین....خوب...بچه ها برای پولتون احترام قائل باشین...هر اندازه کم یا زیاد باشه...همیشه در حد تعادل بخشندگی کنین..چون بخشندگی مال رو زیاد میکنه...هیچکس اینو ثابت نکرده ولی عجیب مال آدم با بخشندگی زیاد میشه...برای همدیگه خوراکی و هدیه های معمولی بخرین ...و هیچوقت به همدیگه پول هدیه ندین..اگه هم لازم شد بااجازه والدین خودتون و والدین طرف مقابل باشه...خوب..ادامه زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت.....هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 12 مرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

سلام نظامی

ما را از شیطان نجات بده

...سلام نظامی درجه داره از مال من خیلی بهتر بود....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...یه خاطره دارم که زیاد طولانی نیست ولی وختی یادم میاد خندم میگیره...خوب...مال مسافرت بیشه پوران هستش ولی اوندفه که از بیشه پوران نوشتم یادم رفت اینو بگم براتون...همین الانم یوهویی یادم اومد گفتم تا باز یادم نرفته بنویسمش...خوب...بیشه پوران یه مکان کوهستانی و سرسبزه که توی تابستونیا خیلی خوش آب و هوا میشه...هر سال میریم..امسالم به احتمال نودونه درصدونیم بریم...خوب...موقه برگشتن بود...تازه قطار شروع کرده بود به حرکت که برگردیم...منم نصفم از پنجره قطار بیرون بود و داشتم شلوغی مردم رو تماشا میکردم...توی مسافرا چشمم خورد به یه سرباز که ظاهرا مال پاسگاه اونجا بود...اونم چشمش خورد به من...نگاهامون به هم گره خورد...بعدش اون لبخند زد بهم منم ناخودآگاه لبخند زدم...بعدش منم انگشتامو شکل یه هفت تیر کردم مثلا بهش شلیک کردم...بعدش دستشو گذاشت روی قلبش سرشو کج کرد چشماشو بست مثلا تیر خورده به قلبش مرده....حالا این سربازه یه درجه دار سنگین وزن هم کنارش بود..خودشم لاغر بود...درجه دار که این حرکت سرباز رو دید برگشت یه اردنگی محکمه محکم زد به این سرباز..اصلا جدی جدی سرباز از روی زمین بلند شد....بعدش سربازه خندید فرار کرد رفت دم پاسگاه سر پستش...اصلا از قیافه سربازه معلوم بود همش مسخره بازی درمیاره و میخنده...بعدش داد زدم به سربازه...(طوریت که نشدددددد)...سربازه داد زد برام(خیالی نیستتتتتت)..بعدش درجه دار که نزدیک قطار بود بلند بهم گفت(برو داخل پسر خطرناکه توی پنجره)...منم یه سلام نظامی کاملا جدی بهش دادم...بعدش اونم خیلی قشنگ و تر تمیز که سلام نظامی بهم داد...سلام نظامی درجه داره از مال من خیلی بهتر بود....خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...و...ایتاده بود همچنان خیره در خورشید ...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

دو شنبه 28 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها5

ما را از شیطان نجات بده

بعد چند دیقه...دیگه همه داشتن منو تشویق میکردن....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...همین امسال که گذشت یه بار تیم فوتبال مدرسمون مسابقه داشت با یه مدرسه دیگه...اونا تیمشونو آورده بودن مدرسه ما...آخه مدرسه ما زمین چمن داره...همه ابعادش نصف یه زمین چمن واقعیه...زنگ آخر تعطیل شد واسه تشویق تیممون...چون اونام کلی تماشاچی از مدرسشون آورده بودن...حتما فک میکنین من کاپیتان بودم...نه نبودم...یا فک میکنین من مهاجم بودم...نه نبودم...ممکنه فک کنین دفاع بودم...نه نبودم...اصلا ذخیره هم نبودم...پس چی بودم...الان میگم...یه تماشاگرنمای متعصب بودم...خوب...بازی شروع شد...منم خیانت کردم رفتم وسط تماشاچیای تیم حریف...بعدش تشویق کردم....بهترین بازیکن زمین رو تشویق کردم...هی داد میزدم...(ماشالله هانی..ماشالله هانی)...خیلی داد و بیداد میکردم...یه پسری بغل دستم پرسید(هانی کیه؟)..گفتمش(چطورنمیشناسیش..همونه...همون)...بعدش الکی یکیو نشونش دادم...بعدش ازش خواستم اونم هانی رو تعریف کنه....بعدش دو سه نفر دیگه هم شروع کردن به تشویق هانی...بعدش چند نفر دیگه...بعد چند دیقه... دیگه همه داشتن منو تشویق میکردن...هی داد میزدن..(هااااانییییی...هانی..هی ..هی)....بعدش تماشاچیای مدرسه مام که همیشه پایه...اونام شروع کردن به تشویق من...همه چی همونجور بود که من می خواستم....بعدش بازیکنای خائن ما فهمیده بودن جریان چیه...زود به داور گفتن...بعدش داور سر تماشاچیا داد کشید...ولی کو گوش شنوا...دیگه سوژه دست جماعت افتاده بود...کسی بازیکنا رو تشویق نمیکرد ...همه فقط منو تشویق میکردن....بعدش یکی از بازیکنای تیم حریف کلافه شده بود...بلند هانی رو فوش داد...بعدش چندین تا از مدرسه ما فوشش دادن...ریختن تو زمین که بزننش ...دعوا شد..خر تو خر شد...بعدش دعوا پیچید بین دو مدرسه...منم گیر افتاده بودم توی بچه های اون مدرسه....کلی مشت لگد و کتک خوردم ولی زود خودمو نجات دادم رفتم توی بچه های خودمون....خوب...بعدش چی شد؟؟...نه بابا آپ بعدی نمینویسم...چیز خاصی نشد...من طبق معمول دم دفتر...با چندتا دیگه از بچه های مدرسه...بعدش تیممون ...سه صفر خورد بخاطر درگیری...بعدش ما از راهیابی به دور بعدی مسابقات باز موندیم...خو به درک...خیلی روز خوبی بود....خوب...بچه ها من اصلا نمیگم توی ورزش حاشیه و دعوا و درگیری چیز خوبیه ولی چیزی که من بیشتر از ورزش دوس دارم همین مسائل حاشیه ایه ورزشه....خوب...ادامه زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت هانی هستم......مرسی...


ادامه مطلب

شنبه 26 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

cristiano ronaldo

ما را از شیطان نجات بده

...اون چند لحظه برام خیلی هیجان انگیز بود....

سلام دوستای گلم ...عزیزای خوشکلم...من از رونالدو خوشم میاد...ولی بازیاشو خیلی خیلی خیلی خیلی کم میبینم...از خودش خوشم میاد...یعنی اگه فوتبالیست نبود یا اصلا یه آدم معمولی بود مثل همه... بازم من دوسش داشتم...خوب...من فک کنم قبلا بهتون گفته باشم که از بین دوست و رفیقای مانی فقط با ..وحید..و..مصطفی..خوبم...داداش جان وحید که همسایه دیوار به دیوارمونه...از بچگی هم مانی و وحید با هم رفیقن...خوب...ولی ...یادمه یه مدتی بود همش همینجوری برام حرف فوتبال درمیاورد برای اینکه بفهمه من از مسی خوشم میاد یا از رونالدو...خجالت میکشید از مانی بپرسه البته به حرف مانی هم اعتباری نیست...خوب..یعنی میخواست از خودم بفهمه...منم که همون اول فهمیده بودم چی توی ذهنشه....برای همین خودمو میزدم به اون راه...همش یه جوری حرفو میپیچوندم...هیچی که بلد نباشم این حرف زدنو خیلی خوب بلدم...خوب...تااینکه یه بار حوصلش سر رفت گفت(تو از مسی خوشت میاد یا رونالدو؟؟)...منم تا تهه چشماشو خیره شدم و بهش گفتم (رونالدو)...چند لحظه ساکت شد...اون چند لحظه خیلی برام هیجان انگیز بود...بعدش خوشحال شد گفت(بزن قدش..فقط رونالدو ای وللل)...منم کلی خوشحال شدم که اونم طرفدار رونالدوئه....خوب...ولی یه چیز جالب براتون بگم...منکه میدونستم اون طرفدار مسی هستش...منم بخاطر اینکه طرفدار رونالدو بود خوشحال نشدم...برای این خوشحال شدم که بخاطر من خودشو طرفدار رونالدو معرفی کرد تا من خوشحال بشم....منم خیییییلی خوشحال شدم....بااینکه میدونستم اون از مسی خوشش میاد و داره بخاطر من اینجوری میگه بازم خیلی خوشحال شدم....داداش جان وحید با اونکارش چیزی به من یاد داد که تا زندم فراموش نمیکنم...البته من دوستان خیلی خوبی هم دارم که طرف مسی هستن ولی هیچوقت نخواستن یه بار بخاطر من رونالدوئی بشن...تا من خوشحال بشم...منکه میدونم کسی که طرف رونالدوئه هیچوقت طرف مسی نمیشه و کسی که طرف مسیه هیچوقت طرف رونالدو نمیشه...ولی کاش اونایی که خودشون میدونن کین فقط یک بار بخاطر من طرف رونالدو میشدن...با اینکه مستقیم هم این خواستمو بهشون گفتم ولی حتی یک بار هم بخاطر من اینکارو نکردن....نه بچه ها...من اونقدر حقیر نیستم که با رونالدو یا مسی خوشحال بشم....منظورم یه چیز بزرگتر از این حرفاس....مطمئنم تهه منظورمو گرفتین....خوب...ادامه زدم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید....پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت......هانی هستم..................مرسی

 

 


ادامه مطلب

چهار شنبه 23 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

feed me more

ما را از شیطان نجات بده

...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...دعوت بودیم عروسی...توی یه تالارمثلا شیک...خوب...بعدش خوب دیگه توی مراسم عروسی که شام میدن دیگه....منم کنار مانی بودم...من شام خورده بودم...مانی هم خورده بود...ولی مانی یه غذا که سیرش نمیکنه...به قول خودش تا غذا بخواد برسه کف پاش تموم میشه...اون حداقل به دو غذای دیگه احتیاج داشت...نشست که یه پرس دیگه بخوره که یکی بلندش کرد...اون نمیتونست یه غذای دیگه بخوره...بیچاره چون گندس همیشه به چشم میاد...خوب...بلند شد رفت یه گوشه...منم دیگه خواستم برم بیرون...توی راهروی خروجی بودم...خودم تنها بودم فقط یه آقایی جولوی من بود اونم داشت میرفت بیرون....بعدش گلاب به روتون ...ضضضارررتتتتت...یه دونه رد کرد...بعدش درومد گفت(گور بابای صاحاب تالار)...بعدش من خندم گرفت..برگشت منو دید خجالت زده شد...دستشو گذاشت کمرش گفت(امان از پیری)...منم که پررو...گفتمش(عمو شما که چهل سالتونم نیست)...گفت(چهل و سه سالمه)...من هنو داشتم به اون صدای ناهنجارش میخندیدم...قضیه براش جدی بود...گفت(به کسی چیزی نمیگی که..اینجا همه منو میشناسن)..منم گفتم(عمو اصلا به قیافه من میاد به کسی چیزی نگم؟؟...به همه میگم بعدش به همه نشونتونم میدم)...خلاصه کلی ازم خواهش کرد ولی من قبول نکردم تااینکه قرار شد اون یه کاری برای من انجام بده که منم خفه خون بگیرم...قرار شد سه تا غذای دیگه برای من بگیره که بدمشون به مانی بخوره...چون واقعا یه پرس غذا برای مانی کمه...اونم گفت(بیا دنبالم عمو)...منم رفتم دنبالش...ولی با حفظ فاصله تقریبا یک ونیم متر...میفهمین که چی میگم...شمام با غریبه ها این فاصله رو سعی کنین رعایت کنین...خوب...رسیدیم به آشپزخونه تالار...بعدش آقاهه صدا زد...(آقای فلانی سه پرس مخصوص بیار)...منظورش با آشپز بود...بعدش ..آقا این آشپزه با شاگرداش اومدن ...چقدم دسپاچه...هی جولوی این آقا خم و راست میشدن..هی آقا آقا ..حاجی حاجیش میکردن...بگو این آقاهه کی بود....واااای خدای من...صاحاب تالار بود...منم جا خورده بودم...بعدش غذاها رو بهم دادن...بعدش بیچاره خودش رفت یه پاکت فریزر بزرگ آورد گذاشتشون برام توی پاکت...بعدش خودش برام آوردشون تا پیش مانی...میتونستم ببرمشون ولی خودش دوس داشت برام بیارشون...آقا من شرمنده بودم از رفتارم...اونم شرمنده تر از رفتارش...مانی و عموجانو شناخت اونام همینطور...بعدش که عموجان دلیل این سخاوت اون حاجی رو ازم پرسید....منم اینقده دهنم قرصه که نگو...از سنگ میتونی حرف بکشی ولی از من نمیتونی...از سیر تا پیاز قضیه رو همونجا براشون گفتم...بعدش همینجور که خندم میگرفت باعث شد بقیه هم گوش کنن...خوب...بچه ها بعضی وختا از کسایی که اصلا انتظارشو نداریم ممکنه خواسته یا ناخواسته یه رفتاری سر بزنه که مودبانه نباشه...ولی این دلیل نمیشه که دیگه اون شخص رو با همون یه رفتار اشتباهش قضاوت کنیم...همه آدما گاهی یه اشتباهاتی میکنن...که همشون قابل بخشش و گذشته...عموجان میگه...ما به سمت خوبیای هم جذب میشیم ولی چیزی که عشق رو بوجود میاره اشتباهاتمونه....پس اشتباهات همدیگه رو ببخشیم....ادامه زدمه...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم.....یه شیرینکاری جدید کردم..اگه اون قسمت موزیک وبلاگو کلیک کنین متوجه میشین..خلاصه ببخشید میکروفون بی کیفیت و دوره ندیدن من و اینا..بزاعت مام در همین حده..به بزرگواری خودتون ببخشید..........مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 15 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها4

ما را از شیطان نجات بده

...من تقریبا به هرچیزی که میرسیدم یه لگد محکم میزدم بهش....

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوب...میخام جریان بعد از فوتبال خودم و شاهان رو براتون تعریف کنم...خوب...هرجوری بود بالاخره شاهان رو راضی کردم که از مدرسه بریم بیرون یه چرخی بزنیم...همون فرار...خوب...اولش قبول نمیکرد ...ولی خوب..منم دیگه...اونم قبول کرد...بهش گفتم(بیا از روی دیوار بریم بیرون)...بعدش من ضرت پریدم به دیوار کشیدم بالا کلی عین گربه ها آویزون دیوار بودم با یه بدبختی تا موفق شدم برم اونور دیوار...وقتی پریدم به زمین..وااااا...دیدم شاهان روبروم واستاده...گفتمش(تو کی از دیوار بالا اومدی که من ندیدمت؟)....درومد گفت(در مدرسه باز بود)...یه کم موندم گفتمش(بهرحال از رو دیوار بیشتر حال میده)...خوب...همینجور داشتیم حرف میزدیم و راه میرفتیم و من تقریبا به هرچیزی که میرسیدم یه لگد محکم میزدم بهش ...چون نوک کفش چکمه ایام عین فولاد بود...این وسط چشمم افتاد به یه قوطی مربعی روغن نباتی که روی پیاده رو افتاده بود...منم یه نگاهی به قوطی روغن نباتی کردم به شاهان گفتم(بنظرت من میتونم با یه لگد این قوطی روغنو پرتش کنم توی اونیکی پیاده رو؟؟)...یه کم فک کرد گفت(اصلا نمیتونی)...خلاصه ...برای اینکه ثابت کنم میتونم ...رفتم عقب...یه کم تمرکز کردم...رفتم سمت قوطی با تمام قدرتی که داشتم یه فریاد کشیدم.... ضررررررت ...شوت زدم وسط قوطی روغن جامد...فک میکنین چی شد...قوطی پرت شد توی پیاده رو روبرویی؟...نه بابا...خودم با پیشونی رفتم تو زمین...قوطیه نیم سانتیمترم از جاش تکون نخورد...چرا؟؟...چون یه داخلش پر بود از سیمان محکم و یه سوراخ گنده وسط سیمان بود که احتمالا چوبی ..تیرکی ..چیزی توش بزارن..نمیدونم واسه چی اینکارو کرده بودن..ولی دیدم بعضی وختا واسه تیرک یا چادر یا تکیه امام حسین ازین روش استفاده میکنن...شانس نداریم که...خدا رحم کرد موهام یه ذره بلنده جولوی پیشونیمو گرفت وگرنه پیشونیم میترکید...ولی خدایی خیلی درد گرفت...چند ثانیه گیج بودم...بلند شدم...شاهان بیچاره خیلی ترسیده بود...گریش گرفت زبون بسته...اصلا همیشه زود گریش میگیره...ولی پیشونیم باد کرده بود...حالا این شاهان مردم تا آرومش کردم...اونوخ گیر داده بود باید بریم بیمارستان....وای شاهان حوصله داری؟...خوب...بهش گفتم (بیا برگردیم مدرسه فک کنم الان آقامدیر داره دنبالمون میگرده)..شاهان گفت(حالا بهش چی بگیم؟)...گفتمش(من بهش میگم دسشویی بودم...توهم بش بگو رفته بودی درختای باغچه مدرسه رو تماشا کنی..حله؟)...شاهان قبول کرد...برگشتیم مدرسه...ولی هنوز مدیر متوجه جیم زدن ما نشده بود....پیشونیم درد داشت ولی خوشم میومد بهش دست بزنم...یه جور درد خوب پیدا میکرد....خوب...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....ادامه زدم...هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 9 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

مورچه ها

ما را از شیطان نجات بده

...فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...خوبین؟؟...خوب...قرار بود براتون از ادامه من و شاهان بگم...ولی تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بگم براتون...یعنی دوچیز...خیلی خوب...هیچکس نیست که توجهش به مورچه ها جلب نشده باشه...اونا موجودات خیلی جالبی هستن که توی تمیز کردن زمین خیلی نقش دارن...احتمالا فکر میکنین اونا فقط کار میکنن و دونه جمع میکنن...ولی نه اینطور نیست...اونا بجز اینکه کارگرای خوبی هستن ..جنگجوهای خوبی هم هستن..و شایسته احترام...خیلی دوسشون دارم...البته شناگرای ماهری هم هستن...خوب...اگه یادتون باشه یه بار براتون از بنایی و سروصدا کردن همسایمون گفتم....خوب..فقط ما نبودیم که این وسط اذیت شدیم...مورچه های ساکن خونه اونام بودن...ما توی خونمون چهار گروه مورچه داریم...دو تاشون توی هال مرکزیه یکیشون توی اتاق منه..یکیشونم توی باشگاهمونه یعنی زیرزمین...خوب...اونموقه که همسایمون بنایی میکردن و سروصدا و تخریب...مورچه هایی که اونجا بودن فرار کرده بودن خونه ما ...چون لونه هاشون خراب شده بود و سروصدا باعث میشد مسیرای حرکتشونو گم کنن...وختی اومده بودن خونه ما همشون آشفته و مهاجم بودن...زود گازمون میگرفتن مسیر حرکتی مشخصی نداشتن...حتما فک میکنین موضوع فقط این بود...من حواسم بود ...اولش خبری از مورچه های ما نبود....منم دقیق حواسم بود...یه عده از مورچه های کله گنده فقط بیرون اومدن رفتن سراغ مورچه های مهاجم...بعد از چند ساعت چشمتون روز بد نبینه هرچیی مورچه داشتیم ریختن بیرون من خودم قالی توی هال رو کنار زدم....دیدین توی فیلمای جنگجویی قدیمی از بالا دو تا سپاه رو نشون میده چطور میریزن به هم د بکش؟؟...همونجوری...ریختن توی هم...همه چی قاتی بود...ولی وختی خوب نگاه کردم...کاملا برعکس ..همه چی منظم و دقیق و حساب شده بود....نیروهای معمولی جلو بودن.کله گنده ها پشت سر اونا...همون مورچه های سرباز....بجز اینا یه گروه مورچه بودن کوچکتر از ملکه بزرگتر از سرباز...چون ملکه وقتی احساس خطر جدی میکنه یه گروه نیروی ویژه به دنیا میاره و بقیه ازون مورچه ها به خوبی مراقبت میکنن تا یه نیروی قدرتمند ویژه برای نگهبانی نهایی از ملکه داشته باشن...یه جنگ واقعی بود...وختی کلی با هم جنگیدن و همدیگه رو کشتن یوهویی یه گروه بزرگ دیگه از روی سقف حمله کردن و مورچه های دشمن رو محاصره کردن و شروع کردن به تموم کردن کارشون...بالاخره بعد دو سه ساعت جنگ تموم شد...مورچه های ما پیروز شدن...ای وللللللل...خوب...بعدش شروع کردن به جمع کردن اجساد...انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه...پدیا ترسیده بود یه ذره...خوب...مورچه ها ممکنه سرباز یا کارگر باشن ولی مورچه های سرباز کار هم میکنن و مورچه های کارگر موقعی که لازم باشه جنگ هم میکنن...و یک نظام بی نهایت دقیق دارن....تموم شد...چون برنامه فتوشاپم قسمت وردش باز نمیشه ....منم یه داستان مورچه ای دیگه زدم براتون ادامه مطلب...کوتاهه...ولی بدک نیست...خوب..لطفا...


ادامه مطلب

شنبه 5 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شوتبالیستها3(کفشهای چکمه ای)

ما را از شیطان نجات بده

گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید دیر دارم آپ میزنم...یه خورده روحیه ندارم...بی خیال درست میشه...خیلی خوب...کجابودیم؟؟...آهان...من و شاهان دم دفتر...منم به شاهان گفتم...(شاهان پایه ای؟)...اولش نمیخواست قبول کنه...میترسید...ولی خوب...منم دیگه..راضیش کردم...یعنی شیطان درونشو فعال کردم...خوب...کفشای چکمه ای پام بود ..نوکشون عین فولاد محکم...قرار شد اون اطراف رو بپاد من یواشکی برم از اتاق لوازم ورزش توپ رو  قرض بگیرم...یعنی کش برم...غریبه که نیستین...خوب..موفق شدم..رفتیم توی حیاط...خوب..قرار شد من وایسم توی دروازه ..شاهان از یه مقداری عقب تر از نقطه پنالنی..یا به به قول محلیمون..پنورتی...penowrti...شوت بزنه برام...منم کفشای چکمه ایم به پام خیرسرم کاپیتان تیم محلمون هستم...منم که کفشای چکمه ایم پام بود رفتم براش توضیح دادم...(ببین شاهان...این توپه...اونم دروازس...پاتو میبری عقب..ضارت میزنی تو توپ سعی میکنی جوری بزنی که من نتونم بگیرمش...)خلاصه براش کلی توضیح دادم...چون ندیدمش روزی فوتبال بازی کنه توی مدرسه...همش عین لک لک یه گوشه واستاده بچه ها رو نیگا میکنه..خوب..اونم گفت(فک کنم متوجه شدم)...منم که کفشای چکمه ایم به پام بود رفتم توی دروازه ...همینجور که داشتم به سوی دروازه گام برمیداشتم یه چیزی از پشت محکم خورد اونجام...برگشتم دیدم شاهان شوت زده بهم...دقیق به هدفم زده..چون نیشش باز بود...گفتمش(نه..باید بزاری من برم تو گل)..گفت(فقط داشتم هدفگیریمو امتحان میکردم)..خیلی خوب..وایسادم تو دروازه...بعدش به شاهان گفتم(من آمادم بزن)...ضرت شوت زد منم عین ماست واستاده...د کی...گل خوردم...حتما شانسکی بوده...دوباره...بازم..شوت کرد..منم با کمک کفشای چکمه ایم رفتم براش ولی چه فایده...رفت توی گل...چندبار زد همشون گل میشدن...بالاخره گفتمش...(امکانش هست یه جوری بزنی که بتونم بگیرمش..ضربه روحی خوردم پسر)..گفت(باشه..پس از جات جم نخور)...منم باشه...شوت کرد...لامصب توپ خودش در آغوشم آرام گرفت...خوب شد..بالاخره یه توپ گرفتم...خلاصه فوتبالمون تموم شد...گفتمش(تو با کریس رونالدو اینا فامیلی چیزی نسبتی..نداری؟)...یه کم فک کردگفت(اسمشو شنیدم)...خوب...بعدش به شاهان یه پیشنهاد دیگه دادم...که هرچند به زحمت...ولی راضیش کردم...خوب..حالا بعدش چی شد...آپ بعدی ایشالله....ادامه زدم...دوستون دارم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم....مرسی....راستی ...شک نکردین من چرا چند بار از کفشای چکمه ایم که خیلی محکم بودن حرف زدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...آپ بعدی میگم...


ادامه مطلب

چهار شنبه 2 تير 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

شاهان..پایه ای؟؟

کودکان را از خشونت نجات بده

بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد ..اومد عین مجسمه واستاد جولوم

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...ببخشید امروز دیر شد...خوب...ازونجا شروع شد که شب بود من و داداش جان مانی و داداش جان صادق داشتیم یه فیلم بزن بکش تماشامیکردیم...بعدش توی اوج تیراندازی فیلم...مانی جوگیر شده بود مثلا تفنگ گرفته بود دستش با دهنش تو تو تو تو تو گومممم بومممم گوففففف...صدای تیراندازی درمیاورد...همشم آب دهنش پرت میشد اینور اونور...ایععععععع...خوب..منم وسط تیراندازی مانی داد زدم(تیراندازی نکن مانییییییییی)...یه کم موند گفت(چرا؟)...گفتمش(الان خشابت تموم میشه)...بعدش این صادق مونگول بدجور خندید به این مانی...مانی زورش اومد میخاس بزندتم که فرار کردم یوهویی افتادم نمیدونم چی بود صندلی بود دستگیره در بود زد پای چشمم...نزدیک بود یه چشمم کور بشه ...ناخداسیلور...بشم...خدارحم کرد...پای چشمم کبود بود...کبودبود..ههههه..ازین کبودبود خوشم میاد..کبودبود کبودبود...خلاصه دکتر و اینا...به خیرگذشت...فردا توی مدرسه پای چشمم کبود به همه باافتخار نشونش میدادم خالی میبستم که دعوا کردم...اینجوری شدم...بعدش رفیقام هم خر...همشون باور میکردن...بعدش این وسط شاهان کنجکاو شد اومد عین مجسمه واستاد جولوم..گفت(میتونم دس بزنم بهش؟)...منم گفتم (بفرما مال خودته)...بعدش دست زد به کبودی چشمم...ولی یه کم فشار داد...دردم گرفت...گفتم(آخ)..رفتم عقب...بعدش ترسیدگفت(ببخشیدنمیخواستم اینجوری بشه)..منم خندیدم گفتمش(منکه گفتم مال خودته..بی خیال خوشتیپ هردوعالم)...بعدش آستینمو زدم بالا آرنجمو بردم بالا بهش نشون دادم اونجا هم زخمی بود..گفتمش(تازه شاهان اینم هست ..ولی مال دو سه روز پیشه)...خلاصه ..یوهویی توی بلندگوی مدرسه مدیر اسم جفتمونو صدا کرد که بریم دفتر...ولی آخه چیکار کرده بودیم...کاری نکرده بودیم خو...رفتیم...خوب...خلاصه مدیر به شاهان گفت(از تو بعیده فلانی که زدی به چشم دوستت الانم کبود شده)..تا اومدم حرف بزنم مدیر گفت(ولی تو...ندیده میدونم یه چیزی به این گفتی که زده چشمتو مجروح کرده..تو الاغ چرا با دستت اون فوش زشت رو توی محیط مدرسه به دوستت دادی؟)..خلاصه با هزار زحمت حقیقت رو به آقای مدیر حالی کردم ..شاهان بغض کرده بود نمیتونست حرف بزنه...خلاصه تامدیر با والدین من هماهنگی کنه و بهش ثابت بشه مشکل چشم من مربوط به خارج از مدرسه میشه باید ما دوتا دانش آموز خاطی دم دفتر میموندیم....منکه عادت داشتم ولی شاهان بیچاره گریش گرفته بود...منم کلی زحمت کشیدم تا آرومش کردم...آخه بچه ها کسی که بیماری افسردگی داره با حرف زدن آروم نمیشه بهترین کار محبتهای فیزیکی سطحی مثل نوازش کردن..بوس کردن و اینجور چیزاس....خلاصه دم دفتر بودیم و یه فکری به ذهنم رسید که آپ بعدی مینویسم...یه فکر عادی بود کاری که همیشه میکنم...ولی ایندفه شاهان باهام بود...حالا فکره چی بود..آپ بعدی میگم...همین فکر که آپ بعدی میگم باعث شد به شاهان بگم...(شاهان...پایه ای؟؟؟)...و..ادامه زدم...و..دوستون دارم...و...ایستاده بود همچنان خیره در خورشید...پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت....هانی هستم...............مرسی


ادامه مطلب

یک شنبه 30 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

بیست هزارفرسنگ زیر دریا2

ما را از شیطان نجات بده

(آقاپسرا...مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)

سلام دوستای گلم..عزیزای خوشکلم...خوب...مقدمه میشه که...رودخونه شهر ما یکی از بزرگترین و بهترین رودخونه های منطقه هستش...به چندتا از شهرهای بزرگ کشور هم ازینجا آب رسانی میشه...ولی این رودخونه ما یه اشکالی که داره اینه که خیلی خیلی بیشتر از اونیکه فکرشو کنین قربانی گرفته...همه چی مال خداس...اکثر قسمتای رودخونه شنا ممنوعه...ولی خوب..کوگوش شنوا...همه اونجاها بیشتر شنا میکنن...خوب..درسته رودخونه ما یه رودخونه قاتل هستش ...ولی...خوب...یکی از جاهایی که ما باخونواده یا دوستام میریم شنا...یه جایی هست که یه دیوار توی آب هستش که زیرش خالیه...یعنی اگه عین این فیلمهای حادثه ای...نفستو حبس کنی بری پایین بعدش از قسمت خالی دیوار که زیر آبه رد شی بری اونور از یه منطقه دیگه سر در میاری که میتونی یه چرخی توی صخره ها بزنی از یه طرف دیگه برگردی جای اول...یعنی باید دور بزنی منطقه رو که حدود بیست دیقه طول میکشه...خوب...یادمه من مانی و آریاآرین با زاگرس رفته بودیم اونجا...مانی بردمون بود...نشسته بودیم بالای اون قسمت رودخونه داشتیم هندونه میخوردیم..جاتون خالی...بعدش یه خانواده که معلوم بود اهل خوزستان نبودن هم روبرو ما نشسته بودن...بعدش داداش جان مانی پرید توی آب رفت پایین که بره ازونطرف بیاد پیشمون...بعد حدود پنج شیش دیقه...یه خانومی ازون خانواده درومد گفت(آقا پسرا..مثل اینکه اون آقایی که باتون بود نیومد بالا)...منم یه نگاهی به آب اینداختم...خیلی خونسرد بهش گفتم(غرق شد)...بعدش مغز خانومه متوجه نشد..گفت(چی؟)..بازم خیلی معمولی گفتمش(غرق شد..مگه چیه)..بعدش یه آقایی از همون خانواده بهم گفت(چی میگی بچه درست حرف بزن ببینم)...بعدش بچه ها درجا فهمیده بودن جریان چیه...گفتمش..(عمو ..آقاهه که باهامون بود آب بردش...اینجا خیلیا رو آب میکشه ... برامون عادی شده..)..بعدش اشاره کردم به زاگرس گفتم(مثلا دیروز دوتا داداشای اینو آب برد..همین پیش پای شمام یه چندتاآقا جای شما بودن یکیشونو که سیگارا توجیبش بود آب برد..بقیه اوقاتشون تلخ شد رفتن)..بعدش خانومه جیغ زد ....همینجوری عین موشک بلند شدن وسائلشونو جمع کردن در رفتن کلا...از بس عجله بودن...چندتا از وسائلشونو جاگذاشتن...آرین هی بهم میگفت چرا اینجوری سربسرشون گذاشتی...بعد مدتی داداش جان مانی از اونور اومد...یه کم موند بعد گفت(وختی رفتم یه خونواده اینجا بود...چقد زود رفتن)....خوب...بچه ها من کارم اصلا درست نبود ..هرچیم فکر میکنم توصیه اخلاقی ازش درنمیادکه نمیاد...شرمنده...ولی بی خیال...ادامه مطلب زدم...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید ..پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت...هانی هستم...دوستون دارم............ممنون مرسی تشکررررررررررر...


ادامه مطلب

دو شنبه 24 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

دیابت مختصر

مارا از شیطان نجات بده

کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...

سلام دوستای گلم..عزیزای دلم...خوب...نمیدونم یادتونه یا نه که یه بار براتون درباره یه کبوتر نوشتم که پسر همسایمون با تفنگ زدش...خوب...اینبار درباره بابای اون پسره میخام براتون تعریف کنم...خاطره خیلی دوری نیست...همین دیشب دم در برام اتفاق افتاد...یعنی میخاستم ترول بزنم گفتم اینو بنویسم تا یادم نرفته...خوب..الان دیگه ماه مبارک رمضان شروع شده...عبادات همتون قبول حق ایشالله...ایشالله که همه مردم دنیا از افکار ..حرفها..و...کارهای بد ..روزه بگیرن...اونموقه دیگه مهم نیست ماه رمضان غذا بخوره کسی یا نخوره...خوب...این همسایمون سنش بالاس عموپیرمردیه ولی روزه میگیره...تازه از دو روز جلوتر میگیره...خوب..دیشب که دم در رفتم دو سه دیقه  اونم دم در خونشون بود...همیشه میشینه روی یه صندلی دم در ...البته همیشه نه...بعضی وختا...خوب..از همونجا که بود صدام کرد(اجنبی تو روزه میگیری یا نه؟؟)....منم گفتمش(نه والله ..نمیتونم...خودت چی میگیری؟؟)...آخه میگن من..گل صحبت..هستم...یعنی با همه جوری حرف میزنم انگار صدساله طرفو میشناسم...حتی اگه هیچوقت ندیده باشم کسیو...خوب...یه کم نگاه اینور اونور کرد بعد یواشکی بهم گفت..(آره میگیرم...بیا پیشم تا جریانشو برات بگم)...منم رفتم نشستم کنارش...بعدش شروع کرد به تعریف از روزه گرفتنش..خوب..(((من غروب که شد میشینم یه سه چهار ساعت ت***ک میکشم)))..آخه بچه ها این همسایه ما چون سنش بالاس و یه دیابت مختصر داره و آدم خوشگذرونی بوده و اطرافیان و خانوادش زیاد براش مهم نیست و به قول خودش استخون درد داره مواد مخدر سنتی مصرف میکنه..از همونا که توی افغانستان هکتار هکتار مزرعشو هست....کارش اصلا درست نیست ولی چون سنی ازش گذشته نصیحتش کار من نیست...خوب...داشتم میگفتم...میگه..(((غروب که شد میشینم سه چهار ساعت ت****ک میکشم...بعدش بیدارم تلوزیون میبینم تا موقه سحری...یه دل سیر غذا میخورم...بازم میشینم تا موقه اذون ت*****ک میکشم...بعدش اذون که گفت میگیرم زیر کولر میخوابم...تاااااااا...زنم بیدارم میکنه واسه افطار..بعدش افطار میکنم..دوباره میشینم ت****ک میکشم دوباره همون کار قبلی)))...خواستم بهش بگم عمو پس شما کی نماز میخونی؟؟...ولی نظرم عوض شد...بهش گفتم((عمو خیالت راحت ..روزه شما مورد قبول و تایید تمام پیامبرا و اماما و فرشته ها از اول دنیا تا آخر دنیاس..رودست روزه شما اصلا روزه نیست))..یه کم خوشحال شد گفت(مورد قبول خدا چی؟؟)...منم درومدم گفتمش(یه چی بگم ناراحت نمیشی عمو؟)..گفت(ایشالله همه بچه هامو نوه هام بمیرن ولی تو نمیری...نه اصلا ناراحت نمیشم..بگو)...گفتمش (اصلا ناراحت نمیشی؟)..گفت(نه عزیزم اصلا ناراحت نمیشم بگو)...گفتمش (خییییلی پررویی)...بعدش زود دوئیدم اومدم خونه..یه لنگه کفششو ازم پرت کرد نزدیک بود بزنه تو سرم جاخالی دادم...کلی بهم فوش داد...خوب...بچه ها خدا همیشه آدما رو صدا میکنه ولی توی ماه رمضان بلندتر از همیشه آدما رو صدا میکنه...گوش کنین...و..ایستاده بود همچنان خیره در خورشید پادشاهی که هیچ قلمرویی نداشت ...هانی هستم.......ادامه زدم....مرسی


ادامه مطلب

سه شنبه 18 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

تولد به توان دو

به نام اولین روز

سلام دوستای گلم...عزیزای خوشکلم...دیروز تولد من بود ...و..بهتون گفتم که فردا که امروز باشه یه روز خوبه...دوستای خوبم...داداش جان یوسف...پرنسس ملیکا..ملیناجان...بهاره خانم گل...همشون برام آپ تولد گذاشتن...و همینطور دوستای خوبشون تولد منو تبریک گفتن...خیلی خوشحال شدم...ولی نمیدونم دوستای من کجان...هی آریاآرین کدوم گوری هستین؟...زود حضور به هم برسانید حوصله ندارم...خیلی خوب...پس منم باید برای دو تا از دوستام حتمنه حتمنه حتما یه چیزی برای روز تولدشون که امروز پنجم خردادباشه بزنم اینجا...خوب...من باید برای پرنسس ملیکا یه چیزی بنویسم...برای کسی که انیمه ..دیگری..رو برام معرفی کرد..یه انیمه جالب که بهم یاد داد برای ترسیدن یا ترسوندن لازم نیست حتما روح وشبح توی کار باشه...بعضی وختا یه انسان میتونه نماینده مرگ باشه...و خیلی هم ترسناکتر از روح و شبح که دیگه برای ترسوندن قدیمی شده هستش...ارواح دیگه وختشه برن توی کمد صدا دربیارن...خوب...چطور برای ملیناجان که کامنتای بسیار جالب و خودمونی برام مینویسه تولدشو ننویسم...خاطراتی که تعریف میکنه خیلی خنده داره برام...مخصوصا که پرنسس ملیکا هم میاد همون خاطره رو از یه زاویه دیگه مینویسه که خیلی جالبش میکنه برام...چون ملیکاملینا خواهر دوقلو هستن...مثل آریاآرین که دوقلوئن خیرسرشون...خوب...یا مثلا ملیناجان برای وبلاگ کامنتی مینویسه که از بس با قلب پاک نوشته بخدا نمیدونم چطور و یا چی جوابشو بنویسم...ملیکاخانوم هم همینطور...این دوتا خواهر توی خلاصه نویسی استاد هستن چیزی که من هنوز نمیتونم انجامش بدم...چطور ممکنه هانی برای این دوتا خواهر خوب چیزی ننویسه....شاید تبریک تولد فقط یه بهانه باشه...ملیکا خیلی چیزای خوبی بهم راهنمایی میکنه...ممکنه من نفهم باشم ولی بهرحال متوجه میشم حرفاش درسته....عموجان همیشه منو از خوندن رمان...شازده کوچولو...منع میکرد ولی پرنسس ملیکا با معرفی این رمان که بصورت صوتی و نوشتاری هستش میتونم بگم دروازه جدیدی رو برای من باز کرد...یه رمان بی همتا...من کامنتای این دوتا خواهر رو که برای وبلاگ مینویسن خیلی دوس دارم..کامنتای همه رو خیلی دوس دارم...جدی میگم...چیزایی که خودم مینویسم خو دیگه برام شده دیگه اونقدام خوندنش برای خودم جالب نیست ولی کامنتای دوستام برام خیلی جالبه...لذت واقعی که من از وبلاگ میبرم درواقع خوندن کامنتای دوستامه که دعا میکنم روز بروز بیشتر و بیشتر بشن...اصلنم از جواب نوشتن براشون خسته نمیشم...همونطور که میبینین شیش متر شیش متر معمولا جواباشونو مینویسم....طوری که دیگه مثلا بهاره خانوم بیچاره خودش توی کامنتش میگه...هانی واقعا لازم نیست طولانی جواب بنویسی...ولی من از اینکار لذت میبرم...وقتی شما دارین آپهای منو میخونین...هانی داره کامنتای قشنگ شما رو میخونه...خوب...تولد دوتا دوست خییییلی خوبمو بهشون تبریک و تبریک و تبریکها میگم....دیروز یه دونه تولد بود..تولد من بود...ولی امروز دوتا تولد با هم هستش...ملیکا و ملینا...تولدتون مبارک باشه...و...من هیچوقت نمیتونم خوبیای پاکی رو که در حقم انجام دادین جبران کنم...خوب...ادامه مطلب زدم...که خییییییلی دوس دارم ببینین....خوب...چی بگم که آخرش احساسی بشه؟؟...چی بگم...چی بگم...آهان...من روز تولدای شما بازدید کننده های خوبمو نمیدونم ...پس...تولداتون هر روزی هست مبارک باشه..........هانی هستم.....مرسی


ادامه مطلب

چهار شنبه 5 خرداد 1395برچسب:,

|
 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

من اسب نیستم

ما را از آقایB نجات بده

بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....

سلام دوستای گلم ..عزیزای خوشکلم...خوب...من بی خوابی شدیددارم همیشه...وختیم میخابم خواب نیست یه نوع فلج عضلانیه که حدود یک ونیم یادوساعت طول میکشه برای همین وختی میخابم مغزم بیداره..برای همین وختی خواب میبینم خوابای بسیارطبیعی و واقعی میبینم یعنی فرق بین دنیای واقعی بادنیای خوابمو نمیتونم تشخیص بدم...بیشترکابوس میبینم ولی بعضی وختا خوابای خنده داری هم میبینم...که...یکیشو میخام براتون تعریف کنم...خوب...این خواب چند روز پیش دم صبح بود...با دیدن یه اسب سفید شروع شد...خوب..رفتم سمت اسبه...(میشه ازت سواری بگیرم؟)...گفت(چراکه نه..بپربالا)..منم سوارشدم...زین نداشت دهن گیر هم نداشت یال ودم خیلی بلندی داشت...یالاشو گرفتم...بعدحرکت نمیکرد..منم گفتمش(چراحرکت نمیکنی؟)گفت(باید بگی برو حیوون ..تا من حرکت کنم)..منم دادزدم(برو حیوووون).بازم حرکت نکردگفت(حیوون خودتی چرا فوش میدی؟)..موندم چی بگم به این روانی که خندیدگفت(شوخیه بی مزه ای بود)..بعدش حرکت کرد..تندمیرفت...داشتیم به یه دره خیییییلی بزرگ وعمیق میرسیدیم ..گفتمش(ببخشید اگه بخام بپری چی باید بهت بگم؟)گفت(هیچی لازم نیست بگی چون خودم میخام بپرم...نمیترسی که)..گفتمش(نه بابا ترس چیه منکه میدونم خوابم)..بعدش رسیدیم به دره اونم پرید خیلی سبک و قشنگ....ولی یوهویی وسط راه سرعتش کم شد وشروع کرد به سقوط کردن...بهش گفتم(یادته گفتمت نمیترسم؟؟)..گفت(آره)..گفتمش(نظرم عوض شد)..بعدش گفت(شنابلدی؟)گفتمش (چطورمگه؟)گفت(داریم میفتیم توی آب)..گفتمش(عجب اسب خری هستی نمیتونی بپری خو نپر)...گفت(من اسب نیستم)..گفتمش(پس چی هستی؟)..گفت(الان میفهمی)...نزدیک آب شدیم اسبه تبدیل شد به آب...بعدش ریخت توی رودخونه بزرگ..منم شالاپپپپ...افتادم توی آب..رفتم زیر..بازم زیر..خوردم کف رودخونه بعدش ضرت عین فنر پرت شدم بالااز رودخونه خارج شدم افتادم روی یه جزیره کوچولو...که عمومش ناصر داشت قلیون میکشید...گفتمش(عموتوکه قلیونی نبودی چراقلیونی شدی؟)..گفت(اینجام راحت نیستیم؟)...بعدش من نمیدونم چی گفتم یادم نی...گفت(تو الان امتحان داری اینجاچیکارمیکنی؟)...وای..آره امتحان دارم...گفتمش(چطور ازینجا برم؟)..گفت(از کوه برو بالا)...خیلی زود کنارکوه بودم...گرم بودهوا...رفتم بالا..سعی کردم بپربپری پرواز کنم چون میدونستم خوابم ولی نمیشد...چون..آقایBاونجا بود...یه کرم کوچیک که بزرگتر شد اندازه مار..یه مار با سر یه بز...اومددنبالم...فرار کردم بالا...بزرگتر شد...خیلی بزرگتر شد...زرد بود...شروع کرد به درآوردن سرهای بیشتر..پنج سر بز...یه اژدهای بزرگ شد...ولی من میرفتم بالا...اونم میومددنبالم...سرعت دوتامون کم بود...رسیدم بالای کوه...خورشید روبروم بود...برگشتم سمت آقایB...داشت میومد بالا...یه تف از بالا انداختم روش...نور خورشید زیاد شد...منم از خواب پریدم...وای دیرم شد امتحان دارم...خوب بچه ها...خواب قسمت جالبی از زندگیه..ولی هیچوقت..هیچوقت..هیچوقت خواب و رویا رو به زندگی واقعی ترجیح ندین.......ادامه مطلب زدم.......موفق باشین...هانی هستم...مرسی


ادامه مطلب

جمعه 31 ارديبهشت 1395برچسب:,

|
 


به سراغ من اگرمی آییدبا دف و چنگ بیایید..باکف و سوت بیایید..اصلا با طبل بیایید..بگذاریدترک بردارد..بگذاریدکه ویرانه شود..اصلا بگذاریدکه نابود شود چینیه نازک تنهاییه من...اینجابابقیه جاها فرق میکنه..برای همه شما جاهست..همه همه همه شما....و..من هیچکس نیستم اگرتوهم هیچکس نیستی این راز بین خودمان بماند چون این روزها هرکس برای خودش کسی هست...هانی هانتد شاهزاده تاریکی
hanihaunted12@yahoo.com

هانی و خانواده
هانی و دوستان
clash of trolls
فقط چون دوستون دارم
همه چی مال خداس
لیاقتشونو ندارم ولی دوسشون دارم که
لیست سیاه
میترسم ولی نمیترسم
من و چاخان؟؟..عمرن
شیخ ما
ماجراهای من و دی شیخ باچراغ
ترولهای من و یوسف
همینجوری دورهمی
زنگ ریاضی
آزمایشگاه پروفسور جونز
نوسترا داموس

 

هانی

 


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان پسران زیبا(هانی هانتد ضدحالترین پسر فرهنگ شهر و آدرس hanihaunted.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

 

 

Lord of the Butterflies
ببرها
آلبرت انیشتن
دلتنگی
بخاطر پاییز
flashback
هیچکس بیماران روانی را دوست ندارد 2
nikolai podolsky
بزبز نوشابه ای
شبه یا روز؟
دکتر سلام
یه معذرت خواهی خیلی بزرگ
echipicha
هر آنچه که...
چوپان خوابالو
سیگار نکشید
خوب یا خب..مسئله اینست
گاومیش
سونامی 2
سامورایی ها

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


Alternative content